ژاک رنیه مردی چهل و هفت ساله است که به ساحلی در ته دنیا آمده و آنجا قهوهخانهای را میچرخاند؛ جایی که مشتریهای اندکی دارد و آدمی آنجا تنهاست و با «تورهای زنگزدهی ماهیگیری» و «استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده» دمخور است. «پرندگان میروند در پرو میمیرند» یکی از 5 داستان مجموعهای به همین اسم است که رومن گاری خلقشان کرده و ابوالحسن نجفی ترجمهشان کرده است. این داستان و باقی داستانهای رومن گاری احساس مخاطب را در حد زیادی درگیر میکنند و فراموش کردن داستانهایش را سخت.

در اینجا هم با یک صحنهی مرکزی روبهروییم که غریب است و احساس گمگشتگی را همراه خود دارد. ژاک رنیه آدمیست زخم خورده از جنگهای جهان، وسایلش را جمع کرده و با خود به پرو آمده. بدون هیچ امیدی از بهتر شدن وضع جهان خودش را به طبیعت و شعر چسبانده؛ گاهی این شعر به کارش میآید و او میتواند «امید» را نفس بکشد، گاهی هم نه. اما اتفاقی در این روز به خصوص، در «زمان داستان» میافتد به فهم من تنهایی را برای رنیه و یا خود دختر تمام میکند و او تصمیم آخرش را میگیرد.
مرد از پلکان پائین رفت، بسوی او شتافت. گاهی پرندهای را زیرپایش حس میکرد، اما اغلب مرده بودند، همیشه شبها میمردند.گمان کردکه بهموقع نخواهد رسید: موجی قویتر هجوم میآورد و آنوقت
دردسرها شروع میشد: تلفن بهپلیس، جو اب بهسؤالات.
عاقبت خود را بهاو رساند، بازویش را گرفت. زن چهرهاش رابسوی او برگرداند و آب لحظهای از سر هردو گذشت...
امید و میل به زندهماندن را اگر در کل داستان نگاه کنیم با یک نمودار سینوسی مواجه هستیم که ابتدایش در یک خط صاف شروع میشود، به ناامیدی میرود و بعد در سمت امید اوج میگیرد. ناامیدی اولیهاش را در شهر و جنگهایی نشان میدهد که جانی برای آدمها باقی نگذاشته و امید را در سمت طبیعت و سادگی قرار داده. چیزی که در متن بالا هم آن را میفهمیم؛ لحظهای میشتابد، لحظهی بعدیش به پرندههایی که همیشه مردهاند فکر میکند و همینطور ادامه میدهد تا به زن میرسد. در جایی که همیشه پرندهها در شب مردهاند و راهی برای نجاتشان نبوده اتفاقی متفاوت افتاده. او در نقطهای ایستاده که میتواند کسی را نجات دهد و به قول خودش این «حماقت شکستناپذیر» قرار است دوباره به سراغش بیاید. میتواند کاری انجام دهد؟
رومن گاری در ساخت این احساس در رنیه تقابلهای دوتایی ساخته؛ مثل تقابل بین علم و شعر، تقابل شهر و منطقهی ساحلی، تقابل شب و روز و در نهایت تقابل اصلی حاکم بر داستان را ساخته که مرگ و زندگی است. رنیه تصمیم گرفته در سمت شعر و ساحل بایستد و آنها را قاطع انتخاب کرده، اما در مواجههاش با تقابل دیگر (مرگ و زندگی) دچار مشکلی بزرگ است. در تقابل بین علم و شهر با دنیایی ما را مواجه میکند که علم کمک کرده تا انسانها بمیرند، هیچ شکی در آن ندارد که علم همهچیز را میداند و میتواند همهچیز را به شکلهای جدیدتر از قبل و به تعداد بیشتری نابود کند. اما در برابر مرگ غریزهاش نمیگذارد ساده تصمیم بگیرد. او در داستان اینطور به آن اشاره میکند:
ناگهان با میل شدیدی به مردن و با حالتی ریشخندآمیز انديشيد: «البته یك عشق بزرگك میتواند این همه را سر و سامان بدهد.» گاهی صبحها تنهائی به همین نحو به سراغش میآمد: تنهائی بد، همانکه خردت میکند و نه آنکه یاریات دهد تا نفس بکشی.
نوعی تنهایی که آدم را خرد و خمیر میکند و میل به دوست داشتن و کمک کردن را در او افزایش میدهد. این تنهایی چیزیست که در هنگام کمک به زن یا همان پرنده، رنیه را به او نزدیک میکند و بیشتر دوست دارد بداند که چرا میخواسته خودش را بکشد. زن به این سوال جواب میدهد و جوابش همانقدر دردناک است که رنیه را به سمت اسلحهاش میکشاند؛ باید آن سه نوکر جشن شادی را میکشت که زن را آزار دادهاند. و به عنوان مخاطب داستان این برداشت را میکنم که در اینجا رنیه به زن حق میدهد که تصمیم مرگ را گرفته. اما حالا که نجاتش داده خودش هم زنده میماند کنارش که او را تنها نگذارد. لحظهای بعد از این تصمیم است که از سمت شهر (یعنی همانجایی که همهچیز را میبلعد) میآید: مردی زن را با خود میبرد و حالا نه زن امیدی را حس میکند و نه مرد. از درون خالی میشوند مثل آن قهوهخانه و مثل ساحلهایی که برای مرگ پرندگان آمادهاند. جملهی آخر داستان را بخوانیم:
- این همه پرندۀ مرده. حتما دلیلی هست.
آنها دورشدند. روی تپه که رسیدند، پیشاز آنکه ناپدید شوند. زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آنجا نبود. هيچكس نبود. قهوهخانه خالی بود.
در این داستان دنیا زورش بر مرد چهل و هفت ساله و زنی که تازه نجات پیدا کرده رسیده و آنها را در خود غرق کرده است. اگر میخواهید این داستان را بخوانید میتوانید از طریق پیدیافش آن را بخوانید یا کتابی با همین اسم به ترجمه سمیه نوروزی را تهیه کنین.