اولین دوچرخه ی زندگیم بین من و خواهرم مشترک بود!
یه دوچرخه قدیمی کوچیک که به زور روش جا میشدیم؛ یکی رکاب میزد و اون یکی رو ترک دوچرخه میشست و مسئول ترمز گرفتن بود! چون حتی آپشن ترمز هم نداشت و مجبور بودیم از روش کشیدن دمپایی روی آسفالت کوچه استفاده کنیم ...
کوچه ای که ما زندگی میکردیم یه سراشیبی خیلی تند داشت و هرکسی جرئت نداشت از اونجا با دوچرخه یا اسکیت بیاد پایین . ولی یه روز ما دلو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم با دوچرخه ی بی ترمزمون این راهو امتحان کنیم .
خواهرم نشست جلو و من خودمو آماده کردم که با پاهام ترمز بگیرم .اولش از سرعت زیاد و پیچیدن باد توی موهامون حسابی کیف کردیم ولی کم کم فهمیدیم که به این راحتیا نمیتونیم دوچرخه رو کنترل کنیم .
حالا تصور کنید دقیقا جلوی مسیر ما عمه ام روی یه سه پایه نشسته بود و ما هرچی داد میزدیم که از سر راه برو کنار متوجه نمیشد! ماهم با بالاترین سرعت ممکن خوردیم به سه پایه .
خلاصه چشمتون روز بد نبینه عمه که رفت هوا ، دوچرخه هم از وسط دو نیم شد!
بعد از یه مدت غصه خوردن و سوگواری برای دوچرخه مون بابا دو تا دوچرخه ی نو برامون خرید.
هنوز بعد از این همه سال وقتی بهش فکر میکنم برق زدنش و نوار های صورتی ای که از دسته های فرمونش آویزون بود به وضوح جلوی چشممه ؛ چون بخشی از خاطره های خوش کودکیم رو مدیون همون دوچرخه ی صورتی ام .
وقتی اسم دوچرخه میاد من یاد اون کوچه میفتم که هر روز منتظر بودم ساعت 5 شه تا مامانم اجازه بده برم بازی . یاد سبد دوچرخه ام میفتم که توش رو پر از خوراکی میکردم و میرفتم تو زمین خاکی، روی سنگ ریزه ها رکاب میزدم تا حس و حال شمال برام تداعی شه.
وقتی ماهیت این کمپین رو خوندم با خودم گفتم شاید با یه دیقه نوشتنت یه بچه رو به همه ی این رویا ها نزدیک کنی .
به نظرم این حق همه ی بچه هاس که روی زین دوچرخه بشینن رکاب بزنن و هرچقد دلشون بخواد خیال بافی کنن. شاید یکی از این بچه ها مثل من باشه و هر روز با دوچرخه اش بره شمال...
#صدف_نویس
صدف میرالی