هربار که بغض میکرد یا حرفی نگفته داشت، چشمانش اورا لو میداد.
موهای لَختی داشت و چشمانش بزرگ و قهوه ای بود.موهایش در نورِخورشید قرمز میشد و چهره مهربانی داشت.همیشه شوخی میکرد و سعی داشت روی لبمان لبخند را مهمان کند.
روزهایی که از دلتنگی و تنهایی صحبت میکرد و همزمان اشک هایش روانه بود..من هم اورا همراهی میکردم.
هرگز از مرگ پدرش،چیزی به من نگفته بود هنوز هم نمیگوید!!
همکلاسی ها از مرگ پدرش برایم گفتند.انجا بود که دلیل گریه های بی صدا و کمبود محبت و لیل هر دلیلی که نمیدانستم را فهمیدم.
هرروز صبح مرا با ذوق در آغوش میفشرد.همیشه میگفت که در آغوش من آرامش پیدا میکند. هربار که ناراحت بود به من چیزی نمیگفت.شاید برایش غریبه بودم.نمیدانم!
میگفت که اورا درک میکنم..حتی فکر به نگاهش هم به من آرامش میبخشد.
گاهی وسط درس گریه میکرد؛از او دلیل گریه اش را میپرسیدم و او میگفت که میترسد مرا از دست دهد..میگفت میترسد دوباره کسی را از دست دهد
از او دلیل دوباره اش را پرسیدم و او داستان ترک دوست صمیمی اش را برایم تعریف کرد و گریه
میکرد،من هم همراه او گریستم..او سوگل من بود؛من هم نمیخواستم اورا از دست دهم.
روز آخر مدرسه گریهاش بند نمیآمد.محکم و مغرور بود،اما گریه میکرد.خیلی زیاد...!
هنوز هم نمیداند من از مرگ پدرش باخبرم.گاهی دلم برایش تنگ میشود..♡
حتی برای اشک هایش..برای آرام و حس شوخطبعیاش.برای خودش و خاطراتش
تقدیم به دوستی که برایم باقی ماند.
سوگل عزیزم..!♡