(از همتون متنفرم!)
در را با تمام عصبانیتم بستم و قفل کردم.
نشستم و خود را مچاله کردم ، در زانو هایم فرو رفتم.صدای هق هق گریه هایم تمام اتاق را گرفته بود.تاریکی مرا در خود بلعیده بود و از عصبانیت موهایم را میکشیدم.
کسی نبود که دیگر نازم را بخرد.
کسی نبود در را بکوبد و بگوید :(آجی جونم.بیا بیرون،جونِ من..)
ای کاش بودی..
صدایی درون گوشم پیچید:(بلند شو..خسته ای؟میدونم.)
زیرلب گفتم:(فقط یه بغل میخوام.یکی که منو با تموم جونش دوست داشته باشه.وسطِ بارون بغلم کنه.وقتایی که گریه میکنم باهام حرف بزنه.همین)
صدای غریبه گفت:(من بلد نیستم همچین کاری کنم.)
دیگر صدایی نیامد.فهمیده بود که نمیتواند نقش برادرم را بازی کند.فهمیده بود که اشک هایم تمام نمیشود.فهمیده بود درد های من تمام شدنی نیست.
از شدت لگد،در لرزید.
تمام وجودم :(برادر) را فریاد میزد.
صدای خنده ام بلند شد.عجیب بود!.خودم هم نمیدانستم به چه دلیل میخندم.
اما مطمئن بودم لبخند هایم از خوشحالی نبود.از ناراحتی تمام بود.
حوصله ی هیچکس را نداشتم.حتی اشک هایم.
فقط میخواستم یک نفر را در آغوش بکشم و بگویم چقدر دلتنگِ برادر هستم.بگویم چقدر تنها شده ام.بگویم سختی به من فشار میآورد.بگویم کسی نیست مرا بغل کند.همین،من وفقط همین را میخواهم.
چیز زیادی نیست.اما بر آورده شدندش ناممکن است.چون او مرده بود.برادر عزیزم دیروز دفن شد.
***
(داداش..بریم کتابخونه؟!)
(نه.بهت میگم حالم خوب نیس،چرا نمی فهمی؟)
(باز چته؟)
(قلبم تیر میکشه)
(موش بازی در نیار.جونِ من پاشو بریم.خیلی وقته نرفتیم هااا)
(نمیتونم. خوابم میاد)
(بخواب.ولی باید قول بدی بعدش بریم کتابخونه)
(باش)
خوابید.برای همیشه.
دیگر بیدار نشد..قلبش او را رها کرده بود،به قولش عمل نکرد.
وقتی دستم را روی سینه اش گذاشتم،قلبی نمی تپید.او برای همیشه رفته بود.خشکم زده بود.برادر قشنگ و جوانم به این زودی مرا رها کرده بود.
***
وقتی کسی که با تمامِ وجودتان دوست دارید را از دست دهید.از همه متنفر میشوید
چون تنها او بود که به شما کمک میکرد دیگران را تحمل کنید.
دردهاییکهقابلتوصیفنیستند.
پ.ف