[شاید این نامه رو خوندی...]
سلام غریبه!
این اولین پستیِ که مقصدش تویی. خیلی وقته درموردت چیزی ننوشتم؛ مایلی برات بنویسم؟ برای قلبِ ناشناسِت.
برای اون روزای پر اضطراب شیرین.
شاید برای همیشه منو فراش کرده باشی ولی بدون هیچدوم از اتفاقها تقصیر من نبود.
ای کاش میشد بهت بگم...
نتونستم فراموشت کنم. این بزرگتر حقیقت بدمزهی زندگی منه!
تو منو عاشق ستاره ها کردی، خوشحالم که موفق شدی.
وقت هایی که به ستارهها خیره میشم یاد تو میافتم؛ انقدر با ستاره ها حرف میزنم تا به گوشت برسونن. راستش بعد از تو به ستاره ها متوصل شدم. انقدر به ستارهها وابسته شده بودم که تموم احساسم نسبتِ به تو رو درون ستارهی درخشان کنار ماه جا دادم. اگه یه وقت خواستی از من بدونی، یا بفهمی چی اومد سرم برو به همون ستاره بگو، ببینم میتونه روح زخمی منو بیرون بکشه و بهت نشون بده و بگه:
-ببین چیکارش کردی!
گاهی که خاطرات مثل یه کبوتر روی بند دلم میشینه دل تنگت میشم.
تو، کودکیمن رو برای خودت دزدی. بعد از تو سکوت شد مالکِ من. هنوز هم هست...
وقتی آخرین پیام ها تو میخونم بند دلم پاره میشه و دوباره اضطراب میگیرم و حس میکنم قلبم تو مشتمه. دلشوره بهم رخنه میکنه و... دوباره دلم تنگت میشه... تنگ مهربونی ها...!
اصلا ولش کن... فکر نکردن بهت بهتره... اینجوری نه خودم عذاب میکشم نه تو...
ولی اگه یه وقت این متنو خوندی؛ مطمئن باش منو نمیشناسی. بدون که خیلی عذاب کشیدم.
هنوزم یه ته مونده از دوست داشتن تو وسط قلبم خونه کرده.
میخواستم اسم این پست رو بزارم؛ ستاره ناممکن من
ولی دیگه مال من نیستی...