بعد از آن شب،شدت باریدن برف بیشتر شد.
سوز و یخناک. هرچند دستانش قلبم را گرم میکرد،نه تنها دستم را..تمام وجودم را
ما آوارهایم.آوارهای وسط کوچهی عشق.وسطِ تنهایی هایمان.همیشه بودیم ایم!
فقط پیدا کردن یکدیگر چنان آسان نبود.
ما ولگردیم،بگذار پشت سرمان بد بگویند.اصلا بگویند آواره های لعنتی،این اسم بیشتر بهمان میآید.
شغل؟!
او در گل فروشی کار میکند،هرچند شب ها نه.فقط روز ها.
همیشه دستهای گل را مهمانِ لب های خندانم میکند.گل ها، او خودش گل بود.گل هدیه میداد.
گلِ زندگی من؛
رقصیدن کاری بود که عشقمان را فوران میداد.
وسطِ خیابان،عشقمان اوج میگرفت.دانه های برف صورت مان را بیحس میکرد.
هنوز برایم سوال بود او چگونه تمام جنگل را بلد بود؟ چطور مرا نجات داد؟ اصلا از کجا دید من وارد جنگل شده ام؟ پس آن جاذبه ای که درمورد عشق میگفتند درست است!
بدون او، قبل از او من زنده بودن را تجربه کردم و حال که او در کنارم خاطرات میسازد زندگی را چنان یافتهام که نمیشود رهایش کنم.
روحی تازه به جانِ خستهام..
یکی از همان شب های برفی بود.
گفتم:
-بریم بستنی بخریم؟
-وسط برف..میخوای بستنی بخوری؟
-اوم
-نه.مریض میشی...تحمل کن بیس روز دیگه..
بلند خندید. به او اخم کردم.
از آنجا که شروع به زندگی کردم.او کنارم بود،اصلا زندگی کردن را او به من آموخت.
من قبلا زنده بودهام:/همین)
گفتم:
-اون شب..تو چطوری جنگل رو بلد بودی؟
باز هم جواب نداد.انگار باید یک سوال باقی بماند.
-میشه بازم بریم؟
-کجا؟
-همون جنگله..
-خطرناکه..جنگله هاا،پارک نیست
میخواستم بگویم تو کنارم هستی،من هم کنارِ تو.اما وقتی به یاد آوردم هر دومان حریف یک گرگ نمیشویم ساکت شدم.
-صبح میریم
هیچوقت حرفم را رد نمیداد.
او را در آغوشم چلاندم.
***
این هم از همان جنگل،همانی که تو نجاتم دادی.
صبح زیبا به نظر میرسید.
کسی دیوانه تر از ما نبود.وسط سرمای برف ما به جنگل رفتیم. بعد از کمی قدم زدن وسط جنگلِ وحشتناک آرزویمان شد،داشتنِ کلبه ای وسط همانجا،دور از آدم ها.کنارِ عشق یکدیگر .
فقط من و تو،اعماقِ جنگل.
هعی:/
نشد مثل قبلی داستانیش کنم.
قصد نوشتن قسمت دوم رو نداشتم..ولی بخاطر شما گذاشتمش:/
امیدوارم خوشتون بیاد.لذت ببرید❤️🩹
پونه فلاح
۰۳.۶.۲۱