وسط جنگل؛ صدای زوزهی گرگ ها تنم را به لرز میآورد.فقط کمی مانده بود تا آسمان کاملا تاریک شود و من..چه بلایی سرم میآید؟
فکر کردن به اینکه گرگ ها مرا تکه تکه میکنند گونه هایم را خیس کرد،هرچقدر که جلوتر میرفتم پیرهن سفید و توریام کثیف و پاره تر میشد.
موهایِ بلندم کلافهام کرده بود و مچ دستم را قلقلک میداد؛دیگر غلط بکنم موهایم را باز بگذارم،البته اگر در این جنگل جانی سالم به در ببرم.
آرام آرام قدم برمیداشتم هوا آنقدر سرد بود که بدنم کاملا بی حس شده بود و صدای برگ ها و سنگ ها مرا میترساند،هرچند راه رفتن با این کفش های پاشنه بلند مچم را پیچ داده است؛انقدر پایم درد میکرد که مجبور شدم کفش هایم را درآورم و در دست بگیرم و لنگلنگان به راه ادامه دهم،نه چراغی داشتم نه فانوسی. وسطِ تاریکی قدم برمیداشتم تا اینکه نوری چشمانم را نرم کرد.جیغ کشیدم،اگر گرگ یا شیر باشد چه...؟!
نزدیکم شد.گرمای وجودش را حس میکردم
-نیا جلو..تروخدا..
آنقدر گریه کرده بودم که دیگر چشمانم میسوخت و صورتم خیس بود.
-نیا..نیا!
-منم..آروم باش!
این حرف را که گفت ایستادم،به او خیره شدم. بدونِ هیچ حرفی خود را وسطِ آغوشش گم کردم؛گرمی وجودش حالم را خوب میکرد.درآغوشش گریه کردم
هق هق کنان گفتم:
-خیلی ترسیده بودم
-چرا اومدی اینجا؟
گریهام اوج گرفت.واقعا چرا به اینجا آمده بودم؟
-از دستِ آدما..فرار کردم،هرچند اونا دیگه بهم نیاز ندازن
-چیشده؟
-از نمایشنامه اخراج شدم
-چرا؟
چشمانش در هم رفت.
-نمی...دونم
دستی به موهایم کشید:
-باید بریم..هوا تاریک شده،اینجا خیلی خطرناکه
سری تکان دادم،چون تو هستی از چیزی نمیترسم،حتی اگر گرگ یا شیر ها بهمان حمله کنند باز هم تو کنارمی.
-چرا کفش پات نیست؟
-خیلی پاشنهش بلند بود،پام پیچ خورد...
صدای جیر جیرک ها در جنگل موج میخورد، چوبی برداشت و به طرف فانوس گرفت و آتش زد
-اینو بگیر
دستش را داخل کوله اش برد و کتونیای بیرون آورد.کتونی خودش بود.
-اینو بپوش
-ولی این..
-پاهات زخمی میشه
کتونی اش بزرگ بود.هرچند از زخمی شدن نجاتم میداد. کتش را در آورد و روی شانهام انداخت.
-ولی خودت..
-یخ میکنی
این را گفت و مجبورم کرد تا نرسیده ایم کت را در نیاورم. آستینم تا بازویم بود و و از ساعد پایم به پائین را تور تشکیل داده بود،توری که رویش را گل های صورتی گرفته بود.پیرهن سفید و زیبایم دیگر پاره و کثیف شده بود .پشت او پناه آوردم و دستانم را به او گره زدم.اوهم مرا محکم چسبیده بود تا گم نشوم.از درِ جنگل که رد شدیم به شهر رسیدیم
-ممنون
او مرا نجات داد، مثل فرشته هایی که به موقع از راه میرسند.
-چطوری راه جنگل رو بلد بودی؟
لبخندی زد.برف بارید؛تا به حال فقط سوزش نصیبمان شده بود.
با هم به سالن رفتیم؛پشتِ صحنه.
-چرا اخراجش کردین؟
پیرمرد ِلاغر با آن چشم های ریزش از بالای عینک براندازان کرد:
-اون اخراج شده..دیگه بهش نیاز نداریم
-ولی چرا؟ اون که خیلی زحمت کشیده بود
-متاسفم.بهتر از اون پیدا کردیم
-هیچکس از اون بهتر نیس
او این حرف را زد و چشمانم درخشید.
دعوا شد.بخاطر من!
مارا از آنجا بیرون کردند.
اشکالی ندارد،مثل همیشه بیرون میرویم و گشتی توی خیابان ها میزنیم.زیرلب به آن پیرمرد فوحش داد.
-ولش کن..
-ولی تو..
-مهم نیست..ما همدیگر و داریم.
به خانه رفتم و لباس گرم پوشیدم،او هم رفت و سوپ داغ خرید. تصمیم گرفتم این بار موهای بلندم را ببافم تا مزاحمم نشود.
بعد به خیابان رفتیم؛آدم برفی درست کردیم،سوپ داغ خوردیم .کمی هم شیطنت کردیم و پیچ و تاب خوردیم!
فقط من و او!
او همیشه بوده است.حتی وسط فکر های خرابم هم مرا آباد میکند.
او وسط قبرستان آرزو هایم از راه میرسد و همهشان را از گور در میآورد و مجبورن میکند با آنها برقصم.
چشمانِ آبیاش به اندازه آسمان وسیع است و قلب مهربانش پر از زخم ها و حفره های کوچک و بزرگ که باعث شده است او بشود ابر قهرمان زندگیام تا من کمی رنج را حس نکنم.
برای مهم نیست چه اشتباهاتی کردهام ،احساسات و آنچه با آنها روبه رو میشوم برایش مهم است.
او درون قلبم طنین میاندازد،بخشی از وجودم است.او بلد است درک کند، مهربان و شجاع است.
چطور بود؟!
اولین قسمت...منتظر دومیش باشین😉
۱۴۰۳.۶.۱۸
پونه فلاح