روزهای خوشمان رهگذرند!
به آنجا که میرسیدم، تک تکِ سلولهایم منقبض میشد و از آن شهر پرهیاهو تنها چیزی را که شنوا بودم؛ صدای ضربات قلبی که در گوشهایم طنین انداخته بود.
همه جا پر بود از او؛ از حرفهایش، نگاههای مثلِ پر سبکش، خندههای گوش کَر کنش، قدمهای پشمی و موهایِ کلاغیاش.
من توسطِ آغوشهایمان محاصره شده بودم. لبریز از خاطراتی که باهم؛ ترش و شیرین، زشت و زیبا ساخته بودیم.
من سرشار از او بودم، از ثانیههایی که کنار هم بودیم تشکیل میشدم، از دویدنها و رقصیدنها، اَدا بازیهای پُرخنده و دلقک کاریهای بیموردمان. من، حتی غرق سرامیکهایی شدهام که کفِ کتونیهای مشکیِ خاکیمان رویش میآمد.
اما او کجا بود؟ تَه قبرستانِ خاطراتم، خاطراتِ شکلاتیای که فکر بهشان مرا به گریه میانداخت، خاطراتی که سالهاست به نقطهی آخر رسیدهاست. هرچیزِ ریزی مرا پرت میکرد در آن روزها، اما آن خاطرات تمام شده بود و روزی صدبار سرکوبِ من میشد. حتی فکر کردن به اتمهای ریز تشکیل دهندهی آب مرا سوق میداد آن طرف، یک مکانِ دورِ دور، آنجایی که جز قدمهای سریع، چترمشکی بالایسرمان و صدای قطراتِ بارانی که با صدایِ قهقهی خندههایمان لنگر انداخته بود، همانجایی که روزی وجود داشت و حال روضهی وداع میخواند.
پونه فلاح