پونه
پونه
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

قبرستانِ مُرده

روی زمین نشسته بودم و به درختِ کنارِ آرامگاه تکیه داده بودم. بانوک انگشتانم دوبار روی سنگ قبر زدم و شروع کردم به فرستادنِ فاتحه که ناگهان صدای جیغ دختری توجه همه را به خود جلب کرد. همه به پشت سر نگاهی انداختند، دختری نبود که جیغ بکشد و تنها چیزی که گوشمان را قلقلک می‌داد صدایش بود.از جایم بلند شدم، نشستن کنارِ قبر و خیره شدن به نوشته های رویش حالم را خراب می‌کند؛ هربار که به سنگ قبر خیره می‌شوم فکر اینکه روزی نامِ من هم رویِ یکی از سنگ های محکم و مشکی نقش می‌بندد عذابم می‌دهد. به فکر پیرزنی که دسته گل های زیبا می‌فروشد مرا به طرف دربِ قبرستان کشاند.
-سلام
-سلام دخترم
مهربان به نظر می‌رسد روسری کوتاهش را گره کرده است و چند تار موی سفیدش بیرون پریده است. گوشه‌ی استینِ کتش پاره شده است و دامن گلگلی اش نشان می‌دهد که همین دور بر ها زندگی می‌کند.
چشمانش توسی به نظر می‌رسد و چروک های پشتِ پلکش اورا پیر نشان می‌دهد.
هرچند که هربار حرف می‌زد تمام‌ِ صورتش مچاله می‌شد و لب هایش باز و بسته می‌شد.
-دو تا شاخه گل این رنگی می‌خواستم
به گل رزِ قرمز اشاره کردم.پیرزن لبخندی زد و دوشاخه گلِ رز را جوری دستم داد تا تیغ هایش پوستم را نبرد.
-بفرما
پول را به او دادم.مانتو مشکی ام را صاف کردم و موهایم را زیرِ روسری ام پنهان کردم.
-کمک..کمک
به پشت برگشتم.کسی کمک می‌خواهد؟
-دختر..!
نکند توهم زده ام!
-من اینجام
آرام گفتم:
-با منی؟ کجایی؟
گفت:
-پشت قبرستون
پشت قبرستان ؟حتما باید بروم؟
صدای جیغ دختر در قبرستان طنین انداخت.به پشتِ قبرستان رفتم و هر قدم که نزدیک تر می‌شدم جمعیت هم کمتر می‌شد و با خود کلنجار می‌رفتم که چرا آماده ام؟ به هر حال کنجکاوی مرا امان نداد.
چشمم به درِ زنگ زده و کوچکی که چند قدم بامن فاصله داشت،افتاد.نکند دختری آنجا زندانی باشد؟!
در را هل دادم.کاملا باز شد‌.پله هایی که به زیر زمین راه داشت مرا در خود کشاند و صدای قژ قژ در مرا می‌ترساند.تاریکی همه جا را بلعیده بود و تنها چیزی که مرا به فکر های وحشتناک فرود می‌آورد صدای ناله‌ی دختر بود.
-کُمَ..کمک..
کمک می‌خواست.حال چه کنم؟ نکند مرا هم زندانی کنند.شاید هم روح..!
از ترس لابه‌لای پله ها می‌خکوب شدم.
همان جیغ...! این بار شدتش بیشتر بود.گوش خراش تر و ترسناک تر بود.
دستم را روی گوشم فشردم.باید فرار کنم!
سرم را آرام خم کردم تا بتوانم از باریکه‌ی راه‌پله چیزی را ببینم..قدم هایم را بی‌صدا روی زمین فرود آوردم.بوی لاشه‌ی سگی می‌آمد؛آنقدر شدید و بد بو به دماغم شلاق می‌زد که آرزو کردم ای‌کاش متوجه هیچ بویی نمی‌شدم.بوی خاک نم زده و همچنین خون..بوی خون خفه نبود،احتمالا از دریچه‌ی بزرگ کولر به تمامِ نقاط قبرستان رفته‌ است و صدا هم همینطور.یک پنجره‌ی کوچک و باریک هم هاله‌ای از نور را در اتاقِ کوچک و کثیف می‌انداخت.
دخترکی با موهای مشکی اش که دیگر آنقدر از گردنش خون رفته بود که رنگِ موهایش را قرمز کرده بود.دستش را روی شانه اش گذاشتم بود و نفس نفس می‌زد.
چه کسی این بلا را سرش آورده است؟یک چاقوی خونین هم کنارش افتاده بود.دور و بر زیر زمین را خرت و پرت تشکیل داده بود .
-چه شده؟
کنارش زانو زدم.
-اون‌...اون...به پلیس بگو..فرار کن!
صدای بسته شدن درِ زنگ زده و آمدن صدای قدم هایی مرا ترساند.خود را لابه لای خرت و پرت ها پنهان کردم.نفسِ دخترکِ چشم آبی برید شده.او مرد! حیفِ آن چشمان دریایی که بسته شود، حیفِ زیبایی‌اش!
چشمم به سگی که مُرده بود افتاد و حالم بد شد
.آمدن به اینجا ترسناک ترین اشتباهم بود.
چه بلایی سرم می‌آید؟ چه کسی می‌خواهد متوجه وجود من در این زیرزمین شود؟
چه کنم؟!

(پونه فلاح)

عکس با ربط پیدا نکردم.
عکس با ربط پیدا نکردم.


زمینسنگ قبرگل رزترسناکجنایی
میشه لبخند بزنی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید