هوا آنقدر سرد بود که جرعت نمیکردم به خود تکانی دهم، صدایِ سگی چشمانم را به او انداخت، به محض دیدنِ سگ به خود لرزیدم و سعی کردم جیغ بکشم؛ صدایم خفه شده است. گلویم یخ کرده است و مثلِ عضلهای که تازه شروع به حرکت میکند تنها کاری که از دستم بر آمد باز کردنِ دهانی که از سرما میلرزد بود.
سگ پشتِ تور بود و اگر از آنطرف دیوار کنار میرفت میتوانست مرا بدونِ هیچ حد و مرزی ملاقات کند.
منِ ترسو. بدونِ هیچ صدایی به خود لرزیدهام.
بیرون آمدن از خانهی گرم و فسقلی، به همراه فرش های نرم و قرمز، کار اشتباهی بود! نباید میآمدم. اگر این سگِ بزرگ مرا یک لقمهی چرب کند چه کند؟
مثلِ آن فیلم هایی که در فضای مجازی وجود دارد، آخر سر میمیرم.
افکار همینگونه در سرم سُر میخورد و چشمانِ سگ به من خیره مانده بود.
کمی بعد که به خود لرزیدم سگ شرش را کم کرد و رفت. تمام افکارم بیخود بود!
زیرِ آفتاب گیر، روی زمینِ سرد نشستهام و صدای بلند باران مرا سر ذوق میآورد.
فکر اینکه شاید گرگی این دور و بر ها سعی دارد مرا بخورد، به خانه کشاندم.
دلم نمیآمد این هوای زیبا را از دست دهم، از پنجرهی یخ زده دستی رویش کشیدم و بخار ها را کنار زدم تا بتوانم آبی که از آسمان فرو میریزد را ببینم. در شهر من جز آفتاب چیز دیگری انتظارم را نمیکشد. اینجا چقدر خوب است!
صدای جیک جیک و نالهی اسبِ قهوهای مرا به آغوش حیاط باز گرداند.
-هیس اسب خوشگلم، چته؟ گشنهای!
اسب شیههای کشید و سعی کرد از لابهلای دستانم فرار کند. از او فاصله گرفتم.
-با من قهری؟خب به درک!
این واکنش همیشگیام بود. گفتنِ به درک عقدهام را خالی میکرد.
قدم زنان خود را زیر شیروانی از دستِ باران خلاص کردم. غرش رعد و برق تمامِ آسمان را لرزاند و سپید کرد.
دلم میخواست آسمان را برای خود بخرم تا صبح و شب به دیدن باران روی زمین بنشینم و به خود بلرزم، میخواستم باران را مالِ خود کنم. نه برای افکارم، برای حالِ خوبم. ایکاش میتوانستم کمی از حال خوبم را گوشهی قلبم پنهان کنم تا وقتی که ناراحت و ناخوش شدم آن حالِ خوب را به تمامِ بدنم منتقل کنم.
فکر اینکه باید به خانهات برگردی و آغوش مدرسه را بچلانی، مرا به غم آورد.
میشود زندگی جدیدی را در اینجا زنده کنم؟
من نمیخواهم به دنیایِ خودم بازگردم. چه کسی میخواهد خواستهی مرا اجابت کند؟!
مازندران_بهشهر
(پونه فلاح)