مهربانیات اندازه ندارد دختر جان؟
به کودکان عشق میورزید و به غریبه ها اعتماد میکرد،لبخند اجازه نمیداد چهرهای دیگر از او نمایش داده شود.
-دستت رو بده من پاشو..چرا صورتت کبوده؟
این حرف را با مهربانی زد.به پسر کوچکی که وسط خیابان ولو شده بود.
-ممنون کمن نمیخوام.
-چند سالته؟
دختر خم شد. موهایِ عسلی و کوتاهش به جلویش پرتاب شد و روسری اش را جلو داد.
-چند سالته؟ عصبانی هستی!
-سیزده سالمه
بازویش را نیشگون گرفتم و گفتم:
-باسالش چیکار داری؟
سرش را پائین انداخت و از پسر دور شد.انقدر تند تند قدم برمی داشت که گاهی عقب میماندم،وقت هایی که خجالت میکشید این کار را میکرد.تمام راه را به او و افکارش خندیدم.
-بهت صدبار گفتم تو خیابون سن کسی رو نپرس
-من فک کردم شیش یا پنج سالشه..
صدای قهقهام بلند شد
-نخند.
به او گفتم مهربان نباش،اما فقط با چشمانِ عسلیاش نگاهم کرد این یعنی که دلم میخواهد مهربان باشم،مهربان زندگی کنم و مهربان بمیرم.
قبول است.خودت خواستی.
روز بعدش به مدرسه رفتیم و دوروز بعدش با مادر هایمان به سینما رفتیم.
هربار همدیگر را میدیدم دست به خرج میشدیم،این قانونِ دوستیمان بود؛یا خوراکی یا لباس های ست.
گاهی به خانهی همدیگر میرفتیم.گاهی هم خاله بازی میکردیم..آنقدر کوچک نبودیم،ولی هنوز این بازی را دوست داشتیم.
او با همهی دختران فرق داشت.بعد از مرگِ پدرش بزرگ شد،حتی بزرگ تر از منی که همکلاسی و بهترین دوستش بودم.ظاهرش هم سنم بود اما درونش هم سنِ برادر بزرگش.
مامان هایمان از قدیم باهم دوست بودند،ماهم مجبور شدیم باهم دوست شویم.ولی دیگر اجباری درکار نبود.باید با کتک مارا از همدیگر جدا میکردند.
همیشه باهم بودیم.کنارِ همدیگر و انگشتانمات در لابه لای دستمان بود. مثلِ زنجیر.
رفت آمدمان زیاد نبود. سالی یک یا دوبار.ولی هرروز همدیگر را میدیدم یا توکوچه یا تو خیابان و حتی در خیال و رویا هایمان.
وقت هایی که باران میآمد من چترم را میآوردم و همیشه به کلاهِ صورتی و منگوله دارش گیر میکرد.
تا اینکه یکی از روز ها،قرار بود بهترین روزِ زندگیمان باشد،یکی از همان روز هایی که کل هفته انتظارش را میکشی که برسد.او ناپدید شد!
در مدرسه نبود.از مادرش پرسیدم کجاست اما گفت که نمیداند،صدای مادرش بغض داشت،مثل همان لیوان بزرگ هایی که ترک برمیدارند و به خود میچسبند تا فرو نریزند.
روز بعدش هم خبری نبود.بعد تر هم همینطور.
هربار که از مادرش میپرسیدم،صدایش خفهتر میشد بغضش عمیق تر و هربار همان جوابِ قبلی را میداد و میگفت که به پلیس سپردهاند.
او چگونه رفت که هیچکس نفهمید؟
یک هفته گذشت، اما برای من یک سال گذشت..روز و شب مثل سرب برایم سنگین بود و روز و شب خواب زینب را میدیدم که کمک میخواست و همین بیشتر اشکم را در میآورد به خانهشان رفتم..مادرش داد کشید و گفت:
-برو گمشو دختر..من تورو نمیشناسم،همچین دختری هم ندارم.
شُک کردم.مادرش دیوانه شده بود.مرا از خانه بیرون کرد.زدم زیر گریه،برادر بزرگش بیرون آمد و با نگرانی گفت:
-مامانم از نبود زینب دیوونه شده.ببخشید
من هم گفتم که اشکالی ندارد،این حرف را زوری زدم؛تا اشکم در نیاید.
به خانه که رسیدم در آغوش مامان کلی گریه کردم و مامان هرچقدر میپرسید چه شده است چیزی نمیگفتم تا اینکه جانش را به لبش آوردم و بالاخره گفتم:
-مامانِ زینب دیوونه شده..منو یادش نیست،هیچکسی رو یادش نیست
مامان دودستی زد توی سرش و چادرِ گلگیر اش را سر کرد تا برود خانهی زینب اینا.
دیدی دختر جان، آنقدر مهربان بودی که کار دستت داد!دیدی مادرت را هم دیوانهی خود کرده ای؟
زینب کجایی؟ نکند آنقدر دیر بیایی که من هم دیوانه شوم؟
پارت اول
_پونه فلاح
۱۴۰۳.۶.۱۵