دستم را روی دهانم گذاشتم و رویم را از کارگرانی که درحال چیدن دکوراسیون جدید بودند برگرداندم و از پشت شیشه خیره شدم به مغازهی چوبی و فسقلیام که دیگر مالِ من نبود.
مبادا کسی اشکهایم را ببیند! بوی خاک در بینیام پیچید و مرا به سلفه انداخت.
دستمال کاغذی را از پالتوی بلندِ کلفت توسی مادر، که دیگر موقتی مالِ من شده بود بیرون آوردم و اشکهایم را پاک کردم و تلنگری مرا مات کرد. جوابِ کتابهایی که قول خواندنشان درونِ آن کنج تسکینپذیر را داده بودم را چه بدهم؟ بگویم معلوم نیست تا چه زمانی درون کارتون جا خوش کنند و خاک بخورند؟
من مجبور به فروشِ کنج قلبم شده بودم و حروفِ لبخند میانِ بوی کاغذ جا مانده بود و معلوم نبود دیگر چه زمانی میتوانم روی رویاهایم شناور شوم و شخصیتهای داستان را لمس کنم.
با قدمهای بلند و آرامم راه خود را پیش گرفتم تا بروم و لبریز از حسرتهای دوست داشتنیام شوم. باران، آرام آرام در آغوش زمین فرود میآمد و گاهیشان هم روی من جا خوش میکردند. دلم خوش بود به آخرین کتابی که در دستانم قفل شده بود؛ آب نبات دارچینی، زیر پالتو قایمش کردم تا باران زیباییاش را تصرف نکند. چگونه میتوانم به التیام قلبم بیتوجهی کنم؟ کتابهایی که نغمهی آرامش را امواج مغزم میکنند و خروش عشق را به قلبم میکوبند و لبخند را لبریز صورتم میکنند. چگونه میتوانم اجازه دهم خاک کلماتِ پر جادویم را ببلعد؟