اولین روز مدرسه بود با تنها کسی که تونستم آشنا شم، یه دختر شهید بود که در ظاهر محجبه بود.
کمی بعد که باهاش آشناتر شدم، وضع حجابش از همه بد تر بود. بد تر از آدمای عادی!
بعد از آشنایی با بیشتر بچه ها، گفتن که خیلی مذهبی به نظر میرسیدم و روز اول مدرسه مسخرهم کردن.
به هرحال من بخشیدمشون. اصلا برام مهم نبود. چون خیلی ها از ظاهر منو قضاوت میکنن. من چادر میپوشم و بخاطر این بقیه فکر میکنن من خیلی خشکم، اشتباه نکنید!
درون من خیلی گرمه، مثلِ بخاری...
من مثل خودشون بیوفا نبودم.
بعد با دخترای دیگه آشنا شدم، شناخت هیچوقت آسون نیست.
اون هایی که باهام صمیمی شدن؛ درک کردنِ منو بلد نبودن و چون من خیلی خوب درکشون میکردم و بهشون آرامش میدادم این کارو کردن.
ظاهرم و دید گفت:
-تو خیلی فرق داشتی
حرفام و شنید گفت:
-بهم آرامش میدی
درکش کردم و گریه کرد که آخر سال میخواد منو از دست بده...من خودمم ترس از همین داشتم.
ترس از جدایی دوباره!
چند تا از بچههای کلاسمون، با تظاهر کردن و شکوندنِ قلبم باعث شدن وسطِ کلاس جیغ بکشم و بلند بلند گریه کنم، منِ ساکت، حتی وسطِ سکوت هم بلند بلند گریه نمیکنم. به خفه بودن عادت دارم.
ولی این سری فرق داشت. روی من بالا اومده بود.
جیغ کشیدم و گریه کردم، اون روز همون فرزند شهید، حالمو خوب کرد و چون دوست صمیمیم شده بود، گفت که می خواد بره از شهر...شدت گریه کردنم بیشتر شد.
دوسال پیش با وجود دوستای چند سالم، مثل ترسو ها ولم کردن...
فقط یکی موند...همون باوفاعه!
وسطای سال فهمیدیم یکی از همکلاسی هامون اتفاق بدی واسش افتاده، اتفاقی که خودش سر خودش آورده بود.
این سری هم بلند بلند گریه کردم.
خسته از خبرای بد بودم... از اتفاقا!
آخر سال خوشحال بودم
برای خودمم عجیب بود که هیچ حسی نسبت به تمومی سال ندارم.
بعد که گذشت، فهمیدم احساساتم رو سرکوب کردم.
فقط بخاطر ترس از دوسال پیش.
اینا خلاصه اتفاقای پارسال بود.
نمیدونم فردا چی در انتظارمه...
سال پیش چیزهای خوبی هم داشت.
فردا....؟