صادق علی‌اکبری
صادق علی‌اکبری
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ ماه پیش

مسافرکشی

این که من مسافرکشی می‌کردم، واقعی است. این که یک دخترخانم را سوار کردم و در چشمانش نگاه کردم و با من درددل کرد، حقیقت دارد. حتی این که شماره تلفنم را روی کاغذ نوشتم تا به او بدهم، دروغ نیست.

بله این یک داستان واقعی است.


امروز دومین روزی بود که مسافرکشی می‌کردم. ماجرا، دیروز شروع شد. باران قطع شده بود ولی زمین هنوز خیس بود. در ترافیک، گوشی را برداشتم و سری به اخبار زدم. اخبار خوبی نبود. بمب، بمب، بمب. حالم بد بود.

باران که می‌بارد، مسافران بیشتری در خیابان معطل می‌مانند. وارد بزرگراه مدرس شدم و دو نفر کنار بزرگراه این پا و آن پا می‌کردند. راهنما زدم و کمی جلوتر از آنها، ایستادم. کمی با تردید نگاهم کردند و هر کدام چیزی گفتند: «سر الهیه؟» «سر ظفر؟» گفتم: «مستقیم، می‌روم بالا، بفرمایید». داشتند می‌نشستند که سومی هم رسید:

- سر میرداماد؟

- بله بفرمایید.

- آقای دکتر شما هستید؟ سلام!

- سلام! حال شما؟

یک ماجرای تکراری شروع شد. کسی که من را می‌شناخت، من هم مطمئنم می‌شناسمش، ولی یادم نمی‌آید از کجا؟ جستجو در ذهن را شروع کردم. از این که بگویم نشناخته‌ام، خجالت می‌کشم. پس طبق معمول نمی‌گویم. یک آشنای دور که سالها پیش دیده باشم، نیست. حتماً او را در چند ماه اخیر دیده‌ام. از دانشجویان دانشگاه است؟ از دوستان همکار در شرکتها است؟ یادم نمی‌آید.

کسی که جلو نشسته بود، موبایلش را درآورد و گفت:

- شماره کارت بفرمایید تا پرداخت کنم.

- پرداخت لازم نیست. این مسیرم بود. پول نمی‌گیرم.

- خیلی ممنون.

آشنایی که در صندلی عقب نشسته بود شروع به صحبت کرد. حال و احوال کردیم. پرسیدم:

- شرکت می‌روید؟

سؤال امنی است. اگر دانشجوی دانشگاه بود هم قاعدتاً با احتمال زیادی در حال کار در یک شرکت بود و از این سؤال ناراحت نمی‌شد. پاسخ داد:

- بله. از سر میرداماد پیاده می‌روم. شما دیگر به شرکت ... نمی‌آیید؟

خوب، مسأله حل شد. اسم شرکت را گفت. چند سال است که در این شرکت مشاور بوده‌ام. چند ماه است که کمتر به این شرکت رفته‌ام. این شرکت را دوست دارم. آدمهایی مثبت و پرانرژی در این شرکت هستند و معمولاً حالم با آنها خوب است. من مشاورم، ولی چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته‌ام.

- چند ماه است که کمتر می‌آیم. کار ویژه‌ای الان ندارم.

مسافرکشی را دوست دارم. ولی راستش دوست ندارم کسی که آشناست سوار ماشین شود. ترجیح می‌دهم آدمهای جدید و غریبه ببینم. هر آدمی، یک داستانی دارد. دوست دارم با آدمهایی که نمی‌شناسم حرف بزنم. قصه‌هایشان را بشنوم. هر مسافر، قهرمان داستان خودش است. ولی خوب، من یک آدم خجالتی هستم و بلد نیستم سر صحبت را باز کنم. امیدوارم مسافرها شروع به صحبت کنند. ولی آنها هم معمولاً این کار را نمی‌کنند. معمولاً حواسشان در گوشی موبایل است. من نابلدم. در مسافرکشی، و در شروع کردن صحبت، و در قانع کردن آدمها که در همین چند دقیقه که سوار ماشین من هستند، داستانشان را برایم تعریف کنند، نابلدم.

دوست همکار در آن شرکت، سر میرداماد پیاده شد. یک نفر سر ظفر و یک نفر سر الهیه.

- روز خوبی داشته باشید.

هر سه نفر، قبل از رفتن این جمله را گفتند. جمله قشنگی است.

هر کسی برای مسافرکشی قواعدی دارد. البته من هم دارم. اگر شب باشد و مسافر یک یا چند مرد باشند، سوار نمی‌کنم. می‌ترسم. اگر مسافر یک خانم تنها باشد سوار نمی‌کنم. می‌ترسم. مگر این که پیر باشد. ترجیحم این است که یک پدر یا یک مادر به همراه یک یا دو بچه باشند. ترجیحاً بچه مدرسه‌ای باشند. بهتر است یکی‌شان یک دختر هفت-هشت ساله باشد که مقنعه مدرسه‌اش را به خوبی نپوشیده و گل سر از گوشه موهای قشنگش دیده می‌شود و دیگری، یک بچه چهار-پنج ساله، حالا دختر یا پسر فرقی نمی‌کند، که با کنجکاوی همه جا را نگاه می‌کند و دست پدر یا مادرش را گرفته و حرف نمی‌زند. بله، اینها مسافرهای ایده‌آل من هستند. حتما یک قصه‌ای دارند. هیچ قصه‌ای هم که نباشد، بچه‌ها بهترین قصه‌ها را می‌سازند. با نگاههایشان. با سؤالهایشان. ولی هیچ وقت این مسافرها به من نرسیده‌اند. در خیابانها می‌گردم، ولی تا حالا نه، نشده.

فردای دیروز، یعنی صبح امروز هم در ورودی بزرگراه مدرس چند نفر ایستاده بودند. باران نبود. ولی باز هم راهنما زدم و ایستادم. یکی یکی سوار شدند. چهار نفر. دو خانم و دو آقا. یکی از خانمها چند ده هزار تومانی به سمتم گرفت و گفت:

- بفرمایید.

- پول نمی‌گیرم. لازم نیست. ممنون.

- خواهش می‌کنم بگیرید.

خیلی محکم گفت. نمی‌دانستم چه بگویم. کمی مِن‌مِن کردم.

- لازم نیست. این مسیرم هست که می‌روم. برای پول سوار نکردم. ممنون.

با بی‌میلی دستش را برگرداند و «ممنون» گفت. فضا سنگین شد. این اصلاً خوب نیست. در فضای سنگین هیچ کس قصه‌اش را نمی‌گوید. کسی سر صحبت را باز نمی‌کند. همه فکر می‌کنند من دارم نقش یک آدم خوب را بازی می‌کنم که دیگران را به مقصد می‌رساند و پول نمی‌گیرد. خیلی‌ها از این که در این داستان نقش کسی را بازی کنند که دارد به مقصد می‌رسد، خوششان نمی‌آید. این نقش برای هیچ کس جذاب نیست. همه دوست دارند در داستانها، قهرمان باشند. ولی من نمی‌خواستم قهرمان باشم. اصلاً چه کسی با نگرفتن کرایه، قهرمان می‌شود؟ من فقط از این که با یک ماشین تک‌سرنشین بروم و سهمی در ترافیک داشته باشم، عذاب وجدان داشتم. اعصابم از بمبها و کشتارها خورد بود و می‌خواستم یک هم‌صحبت داشته باشم و داستانش را بشنوم و حواسم از اخبار پرت شود. من به خاطر دیگران سوارشان نمی‌کردم. به خاطر خودم بود. من قهرمان نیستم. فقط از این که یک نفر بگوید «روز خوبی داشته باشید» خوشم می‌آید. همین. اصلاً آیا یک روز می‌رسد که روز خوبی داشته باشیم؟ نمی‌دانم.

سه نفر از مسافرها، یکی‌یکی پیاده شدند. هیچ حرفی نزدند. داستانی هم تعریف نکردند. حتی هیچ کدامشان نگفتند «روز خوبی داشته باشید». فقط خانم دوم موقع پیاده شدن پرسید:

- چقدر تقدیم کنم؟

- لازم نیست.

- ممنون.

همین. آخرین نفر، آقایی بود که جلو نشسته بود. همه که رفتند، شروع به صحبت کرد:

- من همیشه با موتور می‌آیم. دیروز هم با موتور آمدم که باران سختی بارید. امروز همسرم اصرار کرد که در باران خطرناک است. ولی امروز اصلاً باران نبارید! مدتی بود که منتظر تاکسی بودیم تا شما آمدید.

برچسب دانشگاه را روی شیشه ماشین دید و پرسید:

- شما به سمت ولنجک می‌روید؟

- بله. می‌روم دانشگاه.

- من تا ولنجک می‌آیم.

خوشم آمد که نپرسید «بیایم؟». ادامه داد:

- موتور برای تهران خوب است. ولی باران که ببارد، سخت می‌شود.

درباره سختیها و مخاطرات موتور کمی حرف زدیم. زود رسیدیم به چراغ قرمز ولنجک.

- ممنونم. همین جا من پیاده می‌شوم. روز خوبی داشته باشید.

- شما هم روز خوبی داشته باشید.

وقتی به دانشگاه رسیدم حالم بهتر بود. بهتر بود، ولی خوب نبود. این روزها حالم اصلاً خوب نیست. بمبها هیچ وقت خبرهای خوبی نمی‌آورند. حتی وقتی راهی جز رفتن ندارند. هر روز خبرها را نگاه می‌کنم. چه عادت بدی دارم. هیچ روزی خبری از یک خبر خوب نیست. من فکر می‌کنم اصلاً «خبر خوب» وجود ندارد. «خبر خوب» برای یک خبرنگار یا یک پایگاه خبری، خبری است که دلهره ایجاد کند، تعلیق ایجاد کند. خبری خوب است که یک داستان دلهره‌آور و ترسناک و بهت‌آور باشد. خبری که از یک دلخوشی و دلگرمی عمیق حکایت کند، کار نمی‌کند. هیچ پایگاه خبری چنین خبری را مثل بمب پرتاب نمی‌کند. خبر باید مثل بمب بترکد.

حالا شب شده و بعد از یک ترافیک طولانی، نزدیک خانه هستم. خیلی خسته‌ام. در داروخانه منتظرم که «دکتر» سرش خلوت شود. دخترها نسخه‌ها را از مراجعین می‌گیرند و به سراغ داروها می‌روند و برمی‌گردند. دکتر هم مثل دخترها سرش شلوغ است. یک خانم پیر، حدود نود ساله، که گوشه داروخانه روی یک صندلی نشسته، رو به بقیه به آرامی چیزی می‌گوید. یکی از مراجعین، جوابش را با صدای بلند می‌دهد:

- من که ماشین ندارم مادر. با موتور آمده‌ام.

و رو به مراجعین داروخانه می‌پرسد:

- کسی ماشین دارد این حاج خانم را برساند؟

از خانم پیر می‌پرسم:

- خانه شما کجاست مادر؟

نمی‌شنود. یک قدم جلو می‌روم و بلندتر می‌پرسم:

- حاج خانم کجا می‌خواهید بروید؟ من شما را می‌رسانم.

لبخند پهن می‌شود روی صورتش و نگاهم می‌کند.

دکتر من را می‌بیند و سلام می‌کنم. نسخه را می‌دهم، نگاهی می‌کند و می‌گوید:

- چند ماه است که این دارو را نداریم. شاید داروخانه‌های شبانه‌روزی داشته باشند.

به سمت خانم پیر می‌روم و بلند می‌گویم:

- برویم مادر؟!

- نه عزیزم. صبر کن. منتظرم دکتر بیاید و فشارم را بگیرد.

یکی از دخترهای داروخانه که روپوش سفید دارد جلوی خانم پیر می‌آید و می‌پرسد:

- دکتر سرش شلوغ است مادر، من فشارتان را بگیرم؟

- نه دخترجان. دکتر خودش می‌خواهد فشارم را بگیرد.

دختر، لبخندش را از خانم پیر پنهان می‌کند و به کارش برمی‌گردد. دکتر داروها را به یکی از مراجعین تحویل می‌دهد و به سمت خانم پیر می‌رود و روبرویش، پشت میز می‌نشیند. هنوز ننشسته که خانم پیر شروع به صحبت می‌کند. من نمی‌شنوم که چه می‌گوید. دکتر با آرامش سرش را تکان می‌دهد. دستگاه فشار را دور دست خانم پیر قرار می‌دهد و به آن نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد که یعنی: «گوشم با شماست». هر جا سؤالی می‌پرسد، دکتر با آرامش پاسخ می‌دهد:

- عیبی ندارد مادرجان....

- نه جای نگرانی نیست...

- دیگر در سن و سال من و شما این چیزها طبیعی است...

- اشکالی ندارد فقط خیلی چرب یا خیلی شور نباشد...

- بله فشارتان خوب است. طبیعی است. یازده روی شش.

دکتر چند دقیقه روبروی خانم پیر می‌نشیند و یکی‌یکی به سؤالهایش پاسخ می‌دهد. داروخانه شلوغ‌تر می‌شود. دو تا از دخترها و بعضی از مراجعین منتظر دکتر هستند ولی کسی جلو نمی‌رود.

بالاخره، خانم پیر چادرش را که روی شانه‌اش افتاده، روی سرش می‌کشد و روسری‌اش را مرتب می‌کند. دکتر صبر می‌کند تا خانم پیر بلند شود و خداحافظی کند. بعد بلند می‌شود و با خانم پیر خداحافظی می‌کند و برای من دست تکان می‌دهد به سمت دخترها و مراجعین برمی‌گردد. می‌روم و ماشین را دنده عقب به سمت داروخانه می‌آورم. پیاده می‌شوم و درِ ماشین را برای خانم پیر باز می‌کنم. آرام به سمت من می‌آید و می‌ایستد و نگاهم می‌کند و دوباره همان لبخند قشنگ را روی صورتش پهن می‌کند و باز هم نگاهم می‌کند. عجله‌ای ندارد. کارهایش را یکی یکی انجام می‌دهد. مرتب کردن چادر، نگاه، لبخند و دوباره نگاه طولانی. من هم دیگر عجله‌ای ندارم. روی صندلی ماشین می‌نشیند. چادرش را مرتب می‌کند. در را می‌بندم و می‌روم و کنارش پشت فرمان می‌نشینم. نگاهم می‌کند.

- خدا خیرت بده. هر چی از خدا می‌خوای بهت بده.

پشت سر هم دعا می‌کند و نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. دلم برای مادربزرگهایم تنگ می‌شود. کاش بیشتر آنها را می‌دیدم. کاش گاهی کنارم می‌نشستند و آنها را به جایی می‌رساندم.

ترافیک است. خانم پیر می‌گوید:

- خانواده داری؟

- بله ازدواج کردم و دو تا بچه هم دارم.

- چی؟!

- (بلندتر می‌گویم) دو تا پسر دارم حاج خانم! مدرسه می‌روند.

باز با همان کندی دلنشینش شروع می‌کند: نگاه، لبخند و نگاه.

- عجب! پس خیلی زود ازدواج کردی!

می‌خندم. می‌خندد. ادامه می‌دهد.

- اولاد خیلی خوبه. اولاد خیلی خوبه.

و روی «خیلی» تأکید می‌کند. دلم برای پسرهایم تنگ می‌شود. ادامه می‌دهد:

- من اولاد ندارم. شوهر هم ندارم.

حالا نگاهم نمی‌کند. لبخند هم نمی‌زند. به ترافیک پیش رو نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد.

- دیگه قسمت خداست. من که شاکرم. خدایا شکرت. برای هر کی یه جوری می‌خواد. منم این جوری. راضیم. شکر.

مدتی چیزی نمی‌گوییم.

- حاج خانم چیزی لازم ندارید؟ چیزی می‌خواهید برایتان بخرم؟

- آخه زحمت می‌شه!

- نه در خدمتم.

- آخه زن و بچه‌ات منتظرند. درست نیست.

- نه مادر جان. عجله ندارم.

- پس جلوی مغازه حسن آقا وایستا. می‌خوام مرغ بخرم.

جلوی فروشگاه مرغ و گوشت می‌ایستم.

- حاج خانم می‌خواهی شما در ماشین بمان، من برایت می‌خرم.

- نه. لازم نیست. خودم می‌خرم. خودم می‌تونم.

پارک می‌کنم و پشت سرش می‌روم. آرام و کند راه می‌رود. مرغ فروش، خانم پیر را در انتهای صف می‌بیند و صدا می‌زند: «حاج خانم شما چه می‌خواهید؟» خانم پیر جلو می‌رود و سفارش می‌دهد. افرادی که در صف هستند، هیچ اعتراضی ندارند. از دور «یک کیلو کتف» را می‌شنوم که سفارش می‌دهد. مرغ فروش کارگر را صدا می‌زند و کارگر چند مرغ را برمی‌دارد و کتفها را جدا می‌کند. نمایشگر ترازو یک و نیم کیلو را نشان می‌دهد و مرغ‌فروش می‌گوید: «این هم یک کیلو کتف که خواسته بودید». خانم پیر، دسته‌ای پول که در دستش مچاله بود به سمت مرغ‌فروش ‌می‌گیرد. مرغ‌فروش فقط یک پنجاه هزار تومانی از میان پولهای مچاله برمی‌دارد و می‌گوید: «همین کافیست. درست است. مادر پول به اندازه کافی برای کرایه تاکسی داری تا به خانه برسی؟» از پشت سر اشاره می‌کنم که یعنی من می‌رسانمش. مرغ فروش از من تشکر می‌کند. من از مرغ فروش تشکر می‌کنم. جلو می‌روم و کیسه مرغ را از خانم پیر می‌گیرم و لبخند می‌زند و تا ماشین با هم می‌رویم و در را باز می‌کنم و می‌نشیند. تا خانه‌اش راهی نیست. مدام برایم دعا می‌کند. به آپارتمانی با در آبی‌رنگ اشاره می‌کند، جلوی آپارتمان پارک می‌کنم.

- وظیفه‌ام هست حاج خانم. ما همسایه هستیم. خانه ما چند کوچه بالاتر است. مادرجان می‌خواهی تا منزل شما بیایم و مرغها را بیاورم؟

یک و نیم کیلو مرغ و یک کیسه دارو و کیف کوچکی که در دستش است، شاید همه روی هم دو کیلو هم نباشند، ولی حس می‌کنم برایش سنگین است.

- نه لازم نیست. برو زن و بچه‌هایت منتظرند.

پیاده می‌شوم و درِ ماشین را برای خانم پیر باز می‌کنم. همان طور که پیاده می‌شود زیر لب می‌گوید:

- خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم سال تا سال به من سر نمی‌زنند. خدا خیرت بده.

و دوباره به چشمهایم نگاه می‌کند ولی این بار لبخند نمی‌زند. خداحافظی می‌کند و به سمت در آبی‌رنگ می‌رود.

دلم برای کسانی که خواهرزاده و برادرزاده‌شان هستم تنگ می‌شود. خیلی دوستشان دارم ولی سال به سال به آنها سر نمی‌زنم.

فکری به ذهنم می‌رسد. برمی‌گردم به ماشین و کاغذی برمی‌دارم و شماره‌ام را رویش می‌نویسم. می‌خواهم شماره را به او بدهم تا اگر کاری داشت، با من تماس بگیرد. فکر می‌کنم حتما تنهاست و گاهی شاید کمکی بخواهد و بتوانم. به طرفش می‌روم که می‌بینم زنگ طبقه دوم را می‌زند. کسی در را باز نمی‌کند. با کمی فاصله ایستاده‌ام. من را نمی‎‌بیند. دوباره دکمه زنگ را فشار می‌دهد. خبری نیست. زیر لب می‌گوید: «لجبازی می‌کنند. در را باز نمی‌کنند». نمی‌دانم چه کسانی هستند که لجبازی می‌کنند. نمی‌دانم با چه کسانی زندگی می‌کند. دفعه سوم که زنگ را می‌زند، در باز می‌شود. متوجه حضور من نیست. قبلاً با من خداحافظی کرده بود و فکر می‌کند من رفته‌ام. کاغذ و شماره تلفنم در دستم می‌ماند و مچاله می‌شود.

در راه تا خانه، به قهرمان‌های داستان امروز فکر می‌کنم. به دختر خانم نود ساله. به مردی که ماشین نداشت ولی در داروخانه یک ماشین و راننده برای خانم نود ساله پیدا کرد. به دکتری که سرش شلوغ بود ولی با حوصله جلوی خانم پیر نشست و فشارش را گرفت و به حرفهایش گوش کرد. به مرد مرغ فروش که مراقب بود خانم پیر کرایه تاکسی برای رسیدن به خانه داشته باشد.

به خانه می‌رسم. ماشین را پارک می‌کنم. گوشی را برمی‌دارم تا باز هم اخبار را ببینم. این صدمین بار در امروز است که دارم اخبار را ورق می‌زنم. یاد حرف خانم پیر می‌افتم که می‌گفت: «اولاد خیلی خوب است». سعی می‌کنم این آخرین مرور اخبار باشد و در خانه و جلوی «اولاد» گوشی در دست نگیرم و خبری از اخبار نباشد.

خبرها را نگاه می‌کنم. خبرها هنوز در دست بمب‌هاست. این روزها، داستان‌ها را فقط بمب‌ها روایت می‌کنند. قهرمان‌های داستان‌های بمب‌ها، یکی‌یکی دارند کشته می‌شوند. سیاهی‌لشگرهای داستان‌های بمب‌ها، ده‌تا‌ده‌تا و صدتاصدتا کشته می‌شوند. یک تیتر خبری برای اسم هر قهرمان، یک تیتر هم برای چندصد سیاهی‌لشگر. سیاهی‌لشگرها اسم ندارند. در تیتر اخبار، بندرها و پالایشگاه‌ها و پایگاه‌های هوایی هم اسم دارند. ولی بچه‌ها و زن‌ها و پیرها و جوانها را فقط می‌شمرند. والدینی که اولادشان در بغلشان جان می‌دهند، اسم ندارند. در تیتراژ هیچ خبری، اسمشان نمی‌آید.

زندگیداستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید