میدان انقلاب، روبروی سینما بهمن؛ این شاید آخرین وعده باشد. هنوز نمیدانی چرا بعد از آن خداحافظی چندروز گذشته، پذیرفتی که او را مجدد ببینی.
قدم شمار روی سنگ فرش پیادهرو روبروی سینما بهمن، یکدو یکدو یکدو... صدای قدم هایش را از آن سمت میدان میشنوی که شمارش گام های تو را مختل میکند. سرت را بالا می آوری و زانوانت شروع به لرزش میکند. نزدیک و نزدیک تر میشود. مردمکان ریزش از پس آن گودال سیاه و عمیق، و بار این نگاه های سنگین و تظلمخواه، لرزش را از پایین به کف دستانت منتقل میکند.
دلیل این ملاقات چیست؟ پاسخ نمیدهد. آستین هاش را به سمت پایین میکشد و سرمای هوا را به تو یادآوری میکند. از روبروی سینما بهمن که عبور میکنی، پشت تقاطع ۱۶ آذر، میایستی. نگاهی معنادار به تو میکند. گویی موضوعی را به تو یادآور میشود. از دل آن چشمان ریز و لبولوچه آویزان یادت میآید که همیشه پشت این چراغ زیر لب زمزمه میکردی که:«چه خوب که چراغ رهگذران قرمز است و ثانیه هایی بیشتری میتوانم به چشمانت زل بزنم». دروغ چرا، این بار هم همین حس را داری ولی مجبوری حرفت را قورت بدهی که نکند دلت بلرزد.
از تقاطع که عبور کنی کم کم حصار های دانشگاه و لاو گاردنش به چشم میآید. ۱۶ آذرهایی که بعد مراسم سالن چمران، روی صندلی های شکستهش می نشستیم را به یاد داری؟ سکوتش را نشکسته است. با چشمانش با تو حرف میزند.
از روبروی سردر که رد میشوی کم کم سروکله سینما سپیده پیدا میشه، کنار ساختمان سینما درب کوچک مشکی رنگی است. بالای در روی یه تابلوی کوچیک نوشته شده «سیاه روشن» که با ماژیک خط خورده و به «سایه روشن» تغییر نام پیدا کرده. ۳ سال است که پاتوقتان اینجاست. در این زیرزمین تاریک پردود. آرامش عمق حفره را به یاد دارید؟ اینجا یکی از همان حفره هایی است که به هیاهوی زیر تیغ آفتاب ارجحیت دارد. اما این بار درب آن به سمت حفره آرامش با برچسب منقش به آرم قوه سوم، بسته شده است. خب شاید کافه دار هم متوجه وداع مزبور شده و بر و بساط را جمع کرده است. نگاهتان به هم دوخته میشود که چه کنیم؟
راهش را میگیرد و از فلسطین به سمت بلوار کشاورز حرکت میکند. حرف که نمیزند بیشتر بغضش به چشم میآید. کار درستی کرده ای؟ پیشرفت با حضورش امکان پذیر نبود که نبود. چرا به رویش آوردی؟ در هرگام بخار نفس هایش که چندقدم جلوتر از تو از پیاده روی باریک شده حرکت میکند، به صورتت میخورد. تازه اواسط مهر هست و این سرمای جانکاه به پیشواز آمده. امسال پاییز طولانی در پیش است شاید طولانی ترین پاییز ۲۱ سال اخیر. بخارها را میگفتم، به صورتت که میخورد از فکر و خیال و سؤال های احمقانهت خارج میشوی، تو را به یک ساختمان قدیمی و نسبتا فرسوده میبرد. اولین کلام را بر زبانش جاری میکند؛ چخوف، اینجا را جلیلی معرفی کرده و روزهایی که تو زود به خانه میرفتی تا غروب اینجا می ماندیم.
پالتو را پشت صندلی آویزان کرده ای، دو فنجان چای روی میز است و منتظر شروع صحبت هستی. درحالی که به چشمانت زل زده است میپرسد: تصمیم نهایی تو همین است؟ مطمئنی که پشیمان نمیشوی؟ و تو که حالا رؤیاهای بزرگ در سر داری با اعتماد بنفس بغضت را قورت میدهی و اولین دروغ امروز را میگویی: بله.
میداند که دروغ میگویی اما به رویت نمیآورد.
بدنش کمی گرم شده و ادامه میدهد: برای برگشتنت اینجا نیستیم، اینجاییم تا عهدهای زیر پا گذاشته را مرور کنیم. اینجاییم تا راه پر پیچ و خم طی شده را مرور کنیم. اینجاییم تا بدانی برای پیشرفت توست که خواستهت را میپذیرم.
تو اما در گرماگرم صحبت های او، حواست به کنترل اشکهاست تا «نکند رخنه کند در دل ایمانت شک». اینقدر به مسیر جدید ایمان داری که تو را نسبت به او اینچنین سنگ دل کرده است. ملاقات سادهایست، او سوال میکند و تو دروغ میگویی. این آخرین ملاقات است. اشک در چشمانت حلقه میزند اما تو برای مسیر جدید اینقدر ذوق داری که فراموش کردهای چه کسی تو را تا بدینجای راه آورده است. حالا بقیه راه را مگر میتوانی تنها بروی؟
این شب ها اینقدر مروارید از چشمانش استخراج کرده است که دیگر چشمان ریزش از پس آن حفره تاریک قابل تشخیص نیست. آهی میکشد، بلند میشود بافت سفیدش را از کوله درمیآورد و میپوشد. مسیرمان تا ۴راه یکی است، با هم برویم؟ و تو از ذوق آخرین قدم ها در کنارش از جا بلند میشوی، خداکند تمام چراغ های عابران تا چهارراه قرمز باشد. این بار در طول مسیر بیشتر براندازش میکنی، این آخرین دیدار است، آخرین دیدار با کسی که دوستش داری اما برای مسیر جدید خودخواهانه کنارش میگذاری. تمام چراغ ها این بار سبز است و برای هر کدام یک قطره اشک میریزی اما فورا با گوشه آستین سویی شرت قرمزت پاک میکنی تا متوجه بغضت نشود.
دمدمای غروب است و سرما دوچندان شده است، از پله های زیرگذر پایین می روید، میگوید: فشارش کمی افت کرده، میخواهد در سکو های سنگی تئاتر خیابانی، کنار تئاتر شهر بنشیند تا کمی حالش روبراه شود. مجددا از عمق آن دوزخ لعنتی به کف زمین میآیی. زیر شانه هایش را گرفتی تا نکند زمین بخورد، روی سکوها که مینشیند آن شکلات های معروف را از کیفش که دیگر مثل قدیم بازار شام نیست، درمیآورد. سهم تو را مثل همیشه اول میدهد. شکلات را زیر زبان می گذارد و در همین اثناء دخترکی به شما نزدیک میشود: عمو فال میخری؟
یک فال برمیداری، باز میکنی، حافظ چه میگوید؟
هرکه شد در حرم دل در حرم یار بماند
و آنکه این کار ندانست در انکار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
امروز حافظ هم با تو سر سازش ندارد. باز به تو خیره میشود بلکه حافظ پادرمیانی کند، هرآنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت، امید آخرین اگر تویی، برای من بمان. سرت داغتر از این حرفاست که گوشت به این حرفهای ناگفتهاش بدهکار باشد. مسیری که جلوی چشمانت هست بدون او سراب است اما نمیدانی.
وقتی بازمیگردید به زیرگذر لعنتی، میگوید دیگر به بدرقه من نیا، روبروی خروجی شماره ۷ میایستد و با دست مسیر خروج را به تو نشان میدهد. نگاهت در نگاهش خیره میشود، لبخندی بر لب دارد. شاید شبیه اولین لبخندش، درست ۳ سال و ۳ روز پیش در بک استیج برنامه کانون. پلک میزنی و تمام این روزها از جلوی چشمانت عبور میکند. یک گام که به سمت عقب برمیداری با همان لبخند زیر لب می گوید: من ازت گذشتم اما خدا ازت نمیگذره، تقاص میدی!
لرزش دستها مجددا به زانوانت منتقل میشود، در حالی که از پشت سر با چشمان اشکبار به تو زل زده، زانوهای لرزان را به سمت پله برقی میکشانی و این شروع فاصله گرفتن توست. شروع رفتنش و نبودنش و ندیدنش و شروع خیلی چیزا های دیگر. او به انتهای پله ها زل زده، کمکم باورتان میشود که آخرین دیدار بوده است. از لابلای ابر های تیره، تیغ آفتاب نارنجی که به چشمانت میخورد از خودت میپرسی: تقاص؟ تقاصم شاید همین اتوبوسی که وارد ایستگاه میشود باشد. شاید کیف قاپی که تو ایستگاه بعدی وارد اتوبوس میشود، شاید موتوری که بی دقت از عرض خیابان عبور میکند.
روز ها از پس یکدیگر میگذرند و این تقاص سراغت نمیآید. اتفاقات خوب در مسیر جدید پشت سر هم صف کشیده اند، هر اتفاق مثبتی که میافتد دیگران لبخند تو را می بینند و تو از خودت میپرسی پس آن تقاص چه شد؟ هرپله ای که بالا میروی میتواند تقاص تو را هولناک تر کند. دلهره یک اتفاق نامیمون دست از سرت برنمیدارد. هر شب به آن فکر میکنی و به انتظارش سر بر بالین میگذاری اما نمیآید که نمیآید.
یادتان هست؟
انتظار فرآیند جانکاهِ جانگدازِ جان افکنیست، آنجا که جان به لب آید و لب به جان نه.
خروجی شماره ۷- تهران؛ بامداد روز هفتم از ماه ششم از این ۹۸ پرابهام