SadeghOnline
SadeghOnline
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

این خدای ضعیف!

صفحه توییتر خدا که شاید ربطی به داستانک ما نداشته باشد!
صفحه توییتر خدا که شاید ربطی به داستانک ما نداشته باشد!

همه چیز از آن موقعی شروع شد که آن فایل تصویری لعنتی را دید، یک صدای خش‌دار و مزخرف با یک تصویر بی مایه که در مورد خدا حرف می‌زد و می‌گفت اصولاً خدایی وجود ندارد!

فایلی که نوید فرستاده، یک درگیری ذهنی اساسی برایش ایجاد کرده بود، حرف‌های جدیدی که تا به حال نشنیده بود و با تمام خوانده‌ها و محفوظاتش تناقض داشت!

اعتقاداتش را چون ساختمانی مخروبه می‌دید که هر لحظه خراب‌تر می‌شود! نه می‌شد ازش استفاده کرد و نه به دلیل تخریب می‌شد چیزی از آن برداشت!

مگر می‌شد دنیا را بدون پروردگار دید؟ وقتی اظهار تعجب عمیقش را به نوید گفت، او فیلم یک گفتگوی دو ساعته برایش فرستاد که عجیب‌تر بود، صحبت‌ها روی مغزش رژه می‌رفت:

«علم به همه چیز پاسخ می‌دهد و برای هر اتفاقی یک دلیل دارد و با این تفسیر نیازی به وجود پروردگار نیست اما در مورد آفریدگار؟ علم پاسخی ندارد!»

این افکار مثل خوره به جانش افتاده بود، نه می‌تواند ردش کند و نه می‌تواند قبولش کند؛ کتاب‌های دین و زندگی دوره دبیرستان و آن معلم نچسبش هیچ وقت پاسخ منطقی نداشتند... اما یادش به یک اتفاق افتاد، زمانی که به اصرار دوستانش به شنا رفته بود...

***

در روزهای آفتابی مرداد ماه، درست بعد از این که نتایج اولیه کنکور اعلام شده بود، همکلاسی‌ها قراری گذاشتند که بعد از مدتی همدیگر را ببینند و هم تنی به آب بزنند؛ شنا بلد نبود، اصلا دوست نداشت برود اما تماس نوید شک و شبهه‌اش برای رفتن به استخر را برطرف کرد.

از آب بازی و همان شنای دست و پا شکسته، خوشش آمد و جوگیر شد؛ البته کری‌خواندن‌های دوستانش هم بی‌تأثیر نبود؛ دل به دریا زد و توی سه متری شیرجه زد! وقتی تمام بدنش وارد آب شد و سکوت همه جا را فرا گرفت تازه فهمید چه خبطی مرتکب شده... زمان متوقف شده بود، هر چه فرو می رفت به کف استخر نمی‎رسید، فکر می‌کرد به کف استخر پایی می‌کوبد و بالا می‌آید، همان کاری که در عمق کم، همیشه جواب می‌داد! نفسش در حال تمام شدن بود! هر چه توان داشت در دست و پایش جمع کرد و شروع کرد به دست و پا زدن، دستش بالای آب رسید ولی تقلای بیهوده‌اش اجازه نمی‌داد روی آب بیاید! چند قلپی آب خورد! داشت نجات غریق‌ها را تصور می‌کرد که سرشان توی گوشی، داشتند به کلیپ‌های مثلا خنده‌دار اینستا یا تلگرام می‌خندیدند! همه چیز از دست رفته بود... چکار می‌توانست بکند... مامان، بابا، دوستانش و این استخر لعنتی ... اما امیدی توی قلبش بود، انگار یک نور ِ روشنایی... چیزی توی درونش، درست در همان لحظه‌ای که از همه چیز و همه کس ناامید شده بود!

نفسش تمام بود، داشت قلپ قلپ آب قورت می‌داد... ثانیه‌ها برایش ایستاده بودند... کسی داشت لمسش می‌کرد، نوید بود! کشان کشان بردش توی قسمت کم‌عمق... «آخه تو که شنا بلد نیستی چرا جوگیر می شی؟!»

زبانش بند آمده بود... ولی حال دلش خوب بود، یک احساس وصف ناشدنی...

***

حالا پیش خودش آن لحظه را یادش آمده که فکر می‌کرد خدا را حس کرده، بی‌هیچ واسطه‌ای! «نه! خدا نمی‌تواند وجود نداشته باشد...» داشت با خودش حرف می‌زد... صدای گوشی او را به خودش آورد، نوید یک پادکست دیگر برایش فرستاده بود:

«خدا می‌گه من بی خیالت نمی‌شم، ما یه رفیقی داریم که با ما رفیقه و هر کاری کنیم رفاقتش رو با ما به هم نمی‌زنه، رفیق اسم خداست: یا رفیق من لا رفیق له، ای رفیقی که رفیقی نداری!
عزیز من! به یه خدایی اعتقاد داشته باش که بتونی روش حساب کنی! ما رو همه حساب می‌کنیم غیر خدا! چون یه خدایی نمی‌شناسیم که قدرت داشته باشه و بتونه کار انجام بده، خدای ما خدای ضعیفه!
چقدر به خدا اعتماد داریم؟ خدا می‌گه رو من حساب کن! ولی خدایی که ما ساختیم نمی‌شه روش حساب کنیم!»

پیش خودش گفت شاید خدایی که تا الآن بهمان نشان دادند خدایی نباشد که هست! خدای ما چه جور خدایی است؟!

خداداستانکداستان کوتاه
دانش‌آموخته مدیریت و ریاضیات، علاقمند به نویسندگی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید