صادق و علی
صادق و علی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

قصه‌های صادق و علی - داستان روبی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

صادق داشت با آجراش یه ربات می ساخت، یه ربات که امکانات زیادی داشت کلی دوربین و دستگاه‌های مختلف. میتونست وسیله‌ها رو برداره و بزاره و راه بره و پرواز کنه و کلی کارهای دیگه.

اسم رباتشو گذاشت روتی. وقتی ساختن ربات تموم شد با رباتش بازی رو شروع کرد دستای رباتشو گرفت و حرکت داد و باهاش توپ رو برداشت و پرت کرد و به جای روتی حرف زد: صادق توپ رو بگیر. بعد خودش رفت و توپ رو گرفت و پرت کرد و گفت روتی بگیر.

همین طور چند بار توپ رو برای هم پرت کردن. صادق گفت بیا والیبال بازی کنیم و توپ رو هوایی پرتاب کرد. روتی توپ رو گرفت و مثل سرویس والیبال برای صادق انداخت وقتی از این بازی هم خسته شدن صادق گفت بیا دنبال بازی! اگه تونستی منو بگیری و روتی دنبال صادق راه افتاد و سعی میکرد صادق رو بگیره صادق با صدای بلند میخندید و میدوید روتی که دید نمیتونه صادق رو بگیره بال هاش رو باز کرد و پرواز کنان از جلو صادق سر درآورد. صادق گفت این تقلبه قرار نبود پرواز کنی!

روتی برگشت روی زمین و گفت من این بازی رو دوست ندارم بیا قایم موشک بازی کنیم. صادق گفت قبوله. کی اول چش میزاره؟ روتی گفت من چشم میزارم. صادق گفت باشه چشماتو ببند من رفتم قایم بشم.

ده، بیست، سی، چهل .... و همین طور شمرد نهصد، هزار بیام؟ صادق هیچی نگفت. آخه وقتی کوچیک تر بود یاد گرفته بود که اگه جواب بده جاش لو میره. ساکت نشسته بود پشت مبل و حتی خیلی یواش یواش و بی صدا نفس می‌کشید.

روتی که بعد از کلی گشتن نتونسته بود صادق رو پیدا کنه، حوصله اش سر رفت و دوربین های حرارتی اش رو روشن کرد. دوربین های حرارتی میتونن گرمای هر چیزی رو حتی از پشت وسایل و دیوار تشخیص بدن روتی با دوربین های حرارتیش صادق رو پشت مبل پیدا کرد و بالهاش رو باز کرد و رفت بالای سر صادق و گفت سک سک!

صادق گفت: اون چراغ چیه که روی کلاهت روشنه؟ چرا بازم پرواز کردی؟

روتی متوجه شد که دوربین حرارتیش رو خاموش نکرده و اون چراغ برای همین روشنه. فوری دوربینش رو خاموش کرد و بالهاش رو بست و روی زمین ایستاد.

صادق پرسید: اون چراغ چی بود؟

روتی جواب نداد به جاش گفت بیا یه بازی دیگه بکنیم.

صادق گفت نه نمیشه تو بازم پرواز کردی من قبول ندارم اینا تقلبه تو قانون بازی رو میدونی پس چرا تقلب میکنی؟

روتی گفت آخه من نتونستم پیدات کنم وقتی پیدات کردم خواستم سریع بیام پیشت.

صادق گفت: یعنی منو ندیده بودی که اونجام؟ پس چطوری اومدی بالای سرم؟ این موضوع ربطی به اون چراغ داره؟

روتی که دید دیگه راهی نداره گفت آره اون چراغ دوربین حرارتی من بود.

صادق گفت: یعنی تو با دوربین حرارتی منو پیدا کردی؟

روتی گفت: آره.

صادق گفت: عجب! تو همه قانون های بازی رو شکستی چطور انتظار داری باهات بازی کنم؟ ببینم دیگه از کدوم یکی از امکاناتی که برات گذاشتم توی بازی ها استفاده کردی؟

صادق گفت: من از تو میترسم تو نمیتونی دوست من باشی تو نمیدونی چه موقع از امکاناتی که داری استفاده کنی. تو داری بازی ها رو خراب میکنی. من یه دوست میخواستم ولی تو دوست من نیستی.

وقتی صادق حرفاش تموم شد روتی دیگه تکون نمیخورد روتی همون رباتی بود که صادق با آجراش ساخته بود و حالا ساکت و بی حرکت سر جاش ایستاده. بود صادق کمی به روتی نگاه کرد و بعد بی اهمیت به اون از کنارش رد شد و به آشپزخونه رفت. مامان داشت توی آشپزخونه شام درست میکرد.

صادق به مامان گفت: مامان من روتی رو دوست ندارم.

مامان پرسید: روتی دیگه چیه؟

صادق گفت: همین رباتی که ساختم.

مامان پرسید: کدوم؟ کی ساختی؟ و همزمان از توی آشپزخونه به داخل هال نگاه کرد و ربات رو دید و گفت: آها اونی که الان ساختی رو میگی؟

صادق گفت: آره من باهاش بازی کردم و میخواستم دوستم باشه ولی اون قانون بازی رو رعایت نمی‌کنه و تو بازی تقلب میکنه.

مامان گفت: همه این اتفاقا توی همین چند دقیقه افتاده؟

صادق گفت: آره خیلی باهاش بازی کردم ولی اصلا گوش نمیده.

مامان گفت: خب چرا یه چیز دیگه درست نمیکنی؟ یه ربات دیگه یا یه ماشین یا مثلا کشتی یا هواپیما؟

همین موقع علی از توی اتاق دوان دوان اومد و دائم میگفت مامان مامان ... از بس تند میدوید روی زمین آشپزخونه لیز خورد و افتاد زمین.

مامان دست علی رو گرفت و بلندش کرد و گفت: چه خبره پسر؟ اینطوری خودتو زخمی می‌کنی. حالا چی شده؟

علی گفت: مامان من یه کشتی درست کردم بیا ببین چه خوبه. و دست مامان رو گرفت و کشون کشون تا اتاق برد. صادق هم پشت سرشون راه افتاد به سمت اتاق و در حینی که داشت به سمت اتاق میرفت داشت به روتی که بی حرکت گوشه هال ایستاده بود نگاه میکرد و فکر میکرد که چیکارش کنه.

وقتی وارد اتاق شدن علی یه کشتی که با آجراش ساخته بود رو نشون مامان و صادق داد و گفت: این یک کشتی پلیسه روش کلی امکانات داره. اینجاش هلی کوپتر میشینه. اینجاش قایق نجاته. اینجاش کابینه از توی کابین، کشتی رو کنترل میکنن و کاپیتان کشتی توی کابین کلی امکانات مختلف داره مثلا رادار داره، بیسیم..... صادق پرید وسط حرف علی و گفت کاپیتانش به حرفت گوش میده؟ باهاش بازی کردی؟

علی گفت آره همین الان یه عملیات نجات داشتیم یه قایق توی دریا خراب شده بود و چون نزدیک شب بود قایق نجات ساحلی از کشتی پلیس کمک خواسته بود کاپیتان هم رفت و کمکشون کرد. صادق گفت اسمش قایق پلیس نیست ها ! اسمش گارد ساحلیه!

مامان چشماش گرد شده بود و داشت این دو تا پسر رو نگاه میکرد که اونقدر با هیجان این اتفاقا رو تعریف میکردن که انگار واقعا اتفاق افتاده. با کمی مکث بریده بریده گفت: همه این اتفاقا توی این اتاق افتاده؟

علی گفت: آره. از اینجا تا اینجا دریاست. و به لبه های کناری فرش وسط اتاق اشاره کرد و بعد گفت اینجا بندر قایق نجات ساحلیه و پایگاه گارد ساحلی هم اینجا است و به دو تا آجر که روی زمین بودن اشاره کرد.

مامان گفت: اون قایقی که خراب شده بود و نجاتش دادی کجاست؟

علی یه قایق اسباب بازی رو که کنار فرش افتاده بود نشان داد و گفت اینجاست و آدماش هم چون خیلی وقت بود چیزی نخورده بودن مریض شدن و توی بیمارستانن. بیمارستان هم اینجاست و دوتا عروسک رو که روی تخت بودن نشون داد.

مامان گفت: خیلی خوب بود علی بازی خیلی جالبی کردی خیلی سرگرم کننده است. حالا میتونم برم؟ غذا رو گازه الان میسوزه.

علی گفت باشه برو من الان باید برم یه عملیات دیگه. باید به کاپیتان بگم که آدم بدا دارن نزدیک میشن و اونم باید بره نزاره بیان نزدیک ساحل.

مامان گفت: باشه در عملیاتت موفق باشی فرمانده.

علی لبخند خوشگلی زد و به بازیش ادامه داد و مامان هم به آشپزخونه رفت صادق داشت از اتاق بیرون میومد و فکر میکرد که با روتی چیکار کنه؟ وقتی اومد توی هال دید که روتی هنوز همونجاست رفت سراغش و همه آجر ها رو از هم جدا کرد. بعد شروع کرد به ساخت یه چیز دیگه این دفعه می‌خواست مطمئن بشه که یه دوست خوب برای خودش میسازه.

وقتی کارش تموم شد. با صدای بلند گفت مامان اینو ببین یه ربات دیگه درست کردم این دیگه مثل روتی نیست این ربات خوبیه.

مامان از توی آشپزخونه در حالی که روی گاز قابلمه رو هم میزد و همزمان با تلفن صحبت میکرد برگشت و با لبخند به صادق گفت: باشه عزیزم بعدا بهم نشون بده.

صادق با خودش گفت: اسمشو چی بزارم؟ آها روبی خوبه!

بعد رو کرد به روبی گفت: سلام روبی؟ قول میدی دوست خوب من باشی و هیچ وقت تقلب نکنی؟

روبی گفت: آره قول میدم صادق. تو منو ساختی من همیشه باهات مهربون میمونم.

صادق گفت: حالا چه بازی کنیم؟

روبی گفت: فوتبال چطوره؟

صادق گفت: خوبه فقط باید اونور خونه بازی کنیم مامان گفته اینجا فوتبال بازی نکنیم اینجا شکستنی هست.

روبی گفت باشه و رفت توپ رو آورد و بین دوتا مبل رو نشون داد و گفت دروازه من اینه صادق هم بین دوتا میز اونور اتاق رو نشون داد و گفت این هم دروازه منه و شروع کردن به بازی.

روبی و صادق بازی های زیادی کردن. قایم موشک، والیبال، بازی فکری، عملیات نجات کوهنوردها، دزد و پلیس، دنبال بازی و....

صادق مشغول بازی بود که مامان گفت: صادق، علی بیاید سر میز. غذا حاضره.

علی گفت: بابا نیومده هنوز!

مامان گفت: شما بیاید بابا نزدیکه الان میرسه شما باید زود بخوابید که فردا صبح باید برید مهد و پیش دبستانی.

صادق بدو بدو اومد سر میز و گفت: مامان روبی روبات خوبیه دوست منه خیلی دوستش دارم.

مامان گفت: تو که گفتی قانون ها رو رعایت نمیکنه؟

صادق گفت: نه اون روتی بود. من روتی رو خراب کردم روبی رو ساختم روبی خیلی خوبه توی همه بازی ها قانون رو رعایت میکنه و خیلی مهربونه و به روبی که گوشه هال بود اشاره کرد.

مامان هم رو به روبی کرد و گفت: سلام روبی خوشحالم که دوست خوب صادق هستی. شام نمیخوری؟

صادق گفت: مامان روبی سلام کرد و گفت نه من برق مصرف میکنم شام نمیخورم.

مامان گفت: ولی تو که شام میخوری؟

صادق گفت: آره من گشنمه غذا چی داریم؟

مامان همون موقع دیس پلو و ظرف خورشت قیمه رو روی میز گذاشت. علی هم همون موقع داشت روی صندلی می نشست. وقتی نشست صادق و علی باهم به ظرف قیمه نگاه کردن و گفتن آخ جون سیب زمینی سرخ کرده!

....

دیگه وقت خواب شده بود بابا هم اومده بود و توی اتاق داشت به بچه ها شب خیر می‌گفت و بوس شب بخیر می‌داد. اومد روی تخت صادق و گفت می‌بینم که دوست خوبتو رو آوردی کنارت روی تخت. و روبی رو برداشت و بهش نگاه کرد صادق گفت آره روبی خیلی خوبه.

بابا گفت میدونم که خیلی دوست خوبیه ولی به نظرت بهتر نیست که توی کمد منتظر صبح بمونه؟ آخه تو بزرگ شدی و دیگه خیلی وقته که اسباب بازی کنار خودت روی تخت نمی زاری!

صادق گفت آره من خیلی بزرگ شدم. بابا روبی رو گذاشت روی کمد و گفت: روبی هینجا تا صبح استراحت کن تا صادق هم صبح بیدار بشه. صادق گفت: روبی میگه چشم بابا.

بابا گفت: چه ربات مودبیه حتما دوست خوبیه برات. و صادق رو بوسید و رفت گوشه تخت علی نشست و گفت علی جان امروز چند تا عملیات انجام دادی؟ علی گفت امروز پنج تا عملیات پلیسی داشتیم و دو تا عملیات نجات. بابا گفت همشون موفق آمیز بودن؟ علی گفت آره کاملا. بابا گفت خدمه کشتی رفتن استراحت کنن؟ علی گفت آره رفتن استراحت کنن ولی اگه مشکلی ایجاد بشه آژیر صدا میده و همه بیدار می‌شن. بابا گفت: پس زود بخواب تا بتونی بیشتر بخوابی. بابا علی رو بوسید و به صادق و علی گفت شب بخیر و چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.

إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ

داستانقصه شبعلمی تخیلیبچه گانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید