قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.
این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شدهاند.
شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی میکنند فنآوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.
برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.
فایل صوتی قصه شب هفتم را از اینجا میتوانید دانلود کنید.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
علی و صادق و مامان و بابا و عمو و زن عمو روی عرشه ناوچه ایستاده بودن عرشه ناوچه به همون بالای کشتی جنگی میگن که میشه روش رفت و عمو شروع کرد که به بچه ها توضیح بده هر کدوم از وسایلی که روی عرشه هست اسمشون چیه و چه کار میکنه.
عمو گفت نگاه کنید اینی که اینجا میبید یه ضد هواییه و کارش اینه که اگر آدم بدا با هواپیما اومدن باهاش به اونا شلیک میکنه.
بجه ها رفتن کنار ضد هوایی که شبیه یه سیب گنده بود که یه لوله ازش بیرون اومده و اصلا توش معلوم نبود کمی دورش چرخیدن.
صادق پرسید عمو توی این چیه؟
عمو گفت توش یه سری موتور های برقی هست که وقتی کار میکنن میتونن ضد هوایی رو بچرخونن یا اینکه اون لوله رو که ازش گلوله بیرون میاد رو پایین و بالا بکنن.
علی گفت من میخوام برم روش.
عمو گفت نه نمیشه فقط همین طوری میتونی ببینیش حالا بیاید بریم عقب ناوچه.
همه با هم به سمت عقب ناوچه حرکت کردن اون عقب دوتا وسیله خیلی بزرگ بود هرکدومشون هم از دوتا لوله که دایره نبود و مربعی بود و کنار هم گذاشته شده بودن ساخته شده بود انگار که هر کدوم از اون وسیله ها یه جعبه بیسکویت خیلی بزرگ بودن
هر کدوم از اون وسیله ها روی یه پایه های گذاشته شده بود که کلی میله و سیم لوله از توشون رد شده بود.
عمو گفت اینا رو میبینید؟ اینا موشک انداز هستن یعنی از توی این لوله های مربعی موشک شلیک میشه و اون پایه هایی که زیرشه تنظیم میکنه که موشک کدوم طرف شلیک بشه.
بجه های داشتن به اون موشک انداز های خیلی بزرگ نگاه میکردن
علی گفت موشک همون گلوله است؟
عمو گفت نه فرق داره گلوله مثل این میمونه که مثلا با پا توپت رو محکم شوت کنی توپت کلی حرکت میکنه و اگه موظب نباشی ممکنه بزنی چیزی رو هم بشکونی ولی موشک به یه چیزی میگن که خودش موتور داره و منبع سوخت داره و توی هوا پرواز میکنه و حتی میتونه مثل هواپیما هر جایی بره و میشه مسیر حرکتش رو تنظیم کرد و حتی بعضیهاش رو میشه از راه دور کنترل کرد و یه چیزی که صادق دوست داره.
صادق گفت من دوست دارم؟ چی هست؟
عمو گفت بیشتر موشک ها راننده خودکار دارن!
صادق گفت که خوشحالیش توی قیافه اش پیدا بود و چشماش باز مونده بود گفت اَاَاَ... یعنی واقعا داره؟
عمو گفت آره داره از توی اتاق کاپیتان تنظیم میکنن که موشک باید کجا بره اونوقت خودش میتونه رانندگی کنه و به سمت مقصد بره میدونی چرا موشک ها راننده ندارن؟
صادق گفت آخه میره منفجر میشه اگه راننده داشته باشه که اونم منفجر میشه!
عمو گفت آفرین به همین خاطر موشک ها اولین وسایلی بودن که حرکت میکردن و راننده خودکار داشتن.
صادق پرسید بعدش دیگه برای چه وسیله ای راننده خودکار ساختن؟
عمو گفت بعدش برای هواپیما ها هم ساختن البته همه کار های خلبان رو نمیکنه و هنوز هم خلبان لازمه ولی خیلی از کاراش رو انجام میده
علی گفت الان توی اینا موشک داره؟
عمو گفت نه نداره، اونجا رو نگاه کنید اون قایق نجاته.
علی گفت آره من توی کارتون دیده بودم وقتی کشتی ها خراب میشن آدم ها سوار قایق نجات میشن و فرار میکنن.
عمو گفت درسته. علی خوب بلدیا!
عمو ادامه داد اون توپ قلمبه که از دور دیدیم اون بالاست.
بچه ها به بالای سرشون نگاه کردن و یه چیز گنده مثل توپ دیدن همون چیزی که عمو گفته بود راداره.
عمو گفت توی اتاق کاپیتان یه صفحه نمایش هست که روش نشون میده اطراف کشتی چه چیزایی هست و این توپ گنده که این بالاست همون چیزیه که میتونه بفهه اطراف چی هست.
صادق گفت چه طوری کار میکنه؟ این که دوربین نداره چجوری میفهمه اطراف چی هست؟
عمو گفت شما ها میدونید که خفاش ها چشمشون توی شب نمیبینه ولی اونا بیشتر توی شب پرواز میکنن، در مورد اینکه خفاش ها چطور میفهمن که جلوشون چیه چیزی میدونید؟
صادق گفت آره توی برنامه میگفت که یه صدایی درمیارن و صداشون میخوره به چیزایی که جلوشونه و برمیگرده بعد با اون گوشای گنده شون میشنون که صدا از کجا برگشته اونوقت میفهمن که جلوشون چیزی هست.
عمو گفت کاملا درسته. ولی صدا کلا خیلی زیاد جلو نمیره متوجه شدید که وقتی یه چیزی خیلی دوره دیگه صدا شو نمیشنوید؟
علی گفت آره مثلا صدای هواپیماها که توی آسمون رد میشن رو نمیشنویم چون خیلی دورن.
عمو گفت درسته حالا اگه یه خفاش بخواد بفهمه یه جای خیلی دور مثلا اون دور ها وسط دریا چیزی هست یا نه نمیتونه با صدا متوجه بشه چون صداش تا اونجا نمیرسه که بتونه برگرده و بفهمه که اون چیز کجا بوده.
علی گفت پس چطوری باید بفهمه؟
عمو گفت خفاش ها که نمیخوان بدونن اون دورها چه خبره ولی ناوچه ها میخوان بدونن. ناوچه ها به جای اینکه صدا بفرستن یه امواج دیگه ای رو میفرستن امواجی که میتونن راه های خیلی زیادی رو برن و برگردن.
صادق گفت امواجی که میفرستن مثل امواجیه که باهاش تلویزیون پخش میشه؟ از همونا که ما نمیبینمش ولی همه جا هست و ما با آنتن اونا رو میگیریم و با سیم میاریم توی تلویزیون و کارتون میبینیم؟
عمو گفت آره خیلی شبیه همون امواجه. توی این توپ بزرگ که میبینید یه دستگاه هایی هست که از اون امواج میفرسته و یه دستگاه های که مثل گوش خفاش دارن گوش میدن ببینن امواج از کجا برگشتن. حالا بریم اتاق کاپیتان رو ببینیم؟
بجه ها گفتن آره بریم.
همه با هم به سمت اتاق کاپیتان رفتن داخل اتاق یه پنجره خیلی بزرگ بود که به سمت جلوی کشتی بود و جلوی اون پنجره کلی دکمه و صفحه نمایش بود و فرمون کشتی که اسمش سکان هه هم جلوی همه اون دکمه ها بود.
عمو به بچه ها گفت میتونید برید به سکان دست بزنید اشکالی نداره.
بجه ها رفتن و سکان رو چندین بار چرخوندن.
عمو به بچه ها گفت این صفحه نمایش رو نگاه کنید. این همون صفحه نمایش راداره.
بچه ها خیلی سریع اومدن و به اون صفحه که دایره های سبز روی زمینه سیاه داشت نگاه کردن.
علی پرسید این یکی صفحه نمایش مال چیه؟ و به یک صفحه نمایش دیگه اشاره کرد.
عمو گفت این هم مثل راداره ولی برای زیر آبه و نشون میده زیر آب چی هست.
عمو روی دیوار پشت سر یه نقشه بزرگ رو به بچه ها نشون دادو گفت این رو نگاه کنید این نقشه دریای خزره. همین دریایی که دارید میبینید.
بچه ها اومدن و به نقشه نگاه کردن. عمو روی نقشه یه جایی رو نشون داد و گفت ما الان اینجاییم و از اینجا تا اینجا هم ایرانه ولی بقیه این قسمت ها کشور های دیگه هستن. راستی بچه ها میدونستید که دریای خزر دریا نیست؟
علی گفت دریای خزر دریا نیست یعنی چی؟
عمو گفت منظورم اینه که دریاچه است.
صادق گفت دریاچه چیه؟
عمو گفت شما تا حالا نقشه کره زمین رو دیدید؟
بچه ها گفتن آره دیدیم.
عمو گفت روی کره زمین بیشتر از خشکی هایی که ماها روش زندگی میکنیم آب هست و این آبها همشون به هم وصلن و بهشون میگن آبهای آزاد ولی بعضی جاها آبهای خیلی زیادی هست که به اون آبها وصل نیستن به اونا میگن دریاچه یعنی دریای کوچیک.
علی گفت مثل تربچه؟
صادق گفت مثل باغچه؟
عمو گفت آره تربچه یعنی ترب کوچیک و باغچه هم یعنی باغ کوچیک و دریاچه هم یعنی دریای کوچیک.
صادق گفت خب چرا بهش نمیگن دریاچه خزر؟
عمو گفت آخه خیلی بزرگه! دریای کوچیک نیست و خیلی دریای بزرگیه ولی به آبهای آزاد وصل نیست پس دریاچه بزرگیه که میشه دریا.
علی گفت عمو این کشورا که دور دریای خزر هستن هم ازین ناوچه ها دارن؟
عمو گفت آره دارن شاید حتی بزرگتر از این رو هم داشته باشن.
صادق گفت به خاطر همین ما هم باید ازینا داشته باشیم دیگه.
عمو سرش رو به معنای درست بودن حرف صادق تکون داد.
عمو گفت زود باشید باید بریم موتور خونه رو هم ببینیم و بریم داره ظهر میشه و غذا روی گازه زود بریم برسیم خونه تا نسوخته چون اگه بسوزه نهار نداریم!
علی گفت زن عمو نهار چیه؟
زن عمو گفت اردکه؟ با انار و آلو.
صادق و علی که آب دهنشون راه افتاده بود گفتن عمو زود بریم تا غذا نسوخته برسیم به خونه.
همه خندیدن و راه افتادن به سمت موتور خونه تو موتور خونه یه موتور خیلی بزرگ بود و کلی لوله و سیم که روی سقف و دیوار بودن.
عمو گفت بچه ها اون دستگاه گنده رو نگاه کنید اون موتور کشتیه وقتی روشن میشه سر و صدای خیلی زیادی داره و یه پروانه گنده رو اون بیرون میچرخه.
صادق گفت پروانه رو میچرخونه؟ آخه مگه پروانه ها توی آب زندگی میکنن تازه پروانه ها که خیلی کوچولوئن.
عمو خندید و گفت منظورم پره خیلی بزرگ بود مثل پره پنکه نه پروانه از اونایی که بالهاشون رنگیه آخه میدونی به این پره های بزرگ میگنه پروانه ولی هیچ ربطی به اون پروانه های رنگی رنگی نداره.
علی گفت خب برای چی بهش میگن پروانه همون بگن پره دیگه مگه پره چشه؟
عمو گفت نمیدونم. اسمشه دیگه من که براش اسم نذاشتم. حالا وقتی اون پروانه یا پره بزرگ بچرخه مثل وقتی که پنکه میچرخه و هوا رو جابجا میکنه کار میکنه ولی چون توی آبه آب رو جابجا میکنه و باعث میشه که کشتی بتونه حرکت کنه.
این لوله ها هم توش آبه و موتور رو خنک میکنه و این لوله ها هم توش گازوییله که این موتور به عنوان سوخت مصرف میکنه.
صادق گفت اِ مگه این ناوچه هم گازوییل مصرف میکنه؟
عمو گفت آره چطور مگه؟
صادق گفت من فکر میکردم فقط کامیونا و تریلیا گازوییل مصرف میکنن.
عمو گفت نه معمولا وسایل نقلیه خیلی بزرگ گازوییل مصرف میکنن.
علی گفت نقلیه چیه؟
عمو گفت یعنی وسیله ای که حمل و نقل انجام میده یعنی چیزی رو جابجا میکنه مثلا ماشین یا هواپیما یا کشتی وسیله نقلیه هستن چون میتونن توی خودشون بارو مسافر داشته باشن و اونا رو از یه جا به یه جای دیگه ببرن.
صادق گفت عمو شما که مهندس کشتی هستی چرا برای این کشتی منبع انرژی نامحدود نساختی که دیگه گازوییل لازم نداشته باشه؟
عمو به بابا نگاه کرد و گفت منبع انرژی نامحدود دیگه چیه؟
قبل از اینکه بابا جواب بده صادق شروع کرد به جواب دادن و بابا با چشماش به عمو اشاره کرد که همینیه که صادق میگه درسته.
صادق گفت یه چیزیه که میتونه برای همیشه انرژی تولید کنه و اون وقت لازم نیست از انرژی گازوییل استفاده کنین.
عمو گفت عزیزم همچین چیزی تا حالا اختراع نشده هروقت بزرگ شدی تو اختراعش کن من هم روی کشتی ها وصلش میکنم. خوبه؟
صادقی سرش رو به معنی آره تکون داد.
علی گفت ولی میتونین از خورشید هم استفاده کنید خورشید خیلی انرژی داره اگه از انرژی خورشید استفاده کنید هم دیگه گازوییل لازم ندارین.
عمو گفت آره این هم میشه این کشتی گازوییلیه ولی کشتی های هم وجود دارن که از انرژی خورشید هم در کنار سوختشون استفاده میکنن
علی گفت من گشنمه بریم اردک بخوریم.
عمو گفت آره بهتره هرچه سریعتر بریم.
همه گی باهم از کشتی بیرون اومدن و سوار ماشین عمو شدن و داشتن از پایگاه نیروی دریایی بیرون میومدن که علی گفت عمو قرار بود به کاپیتان ناوچه بگی که منم کاپیتانم عمو گفت اوه آره راست میگی یادم رفته بود حالا کاپیتان رو از کجا پیدا کنم.
در همون لحظه یه ماشین وارد پایگاه شد و پارک کرد عمو گفت اون کاپیتانه همین الان اومد بیا بریم پیشش علی و صادق و عمو از ماشین پیاده شدن و رفتن پیش کاپیتان.
کاپیتان یه لباس خیلی خوشگل تنش بود یه کت مشکی داشت که روش کلی علامتهای مختلف بود و یه کلاه خوشکل هم داشت. کاپیتان ریش هاش سفید شده بود و لبخند خوشگلی روی لبش بود بچه ها وقتی رسیدن پیش کاپیتان عمو به کاپیتان سلام کرد و بچه ها رو معرفی کرد و گفت که قرار شده به کاپیتان بگه که علی هم کاپیتانه.
کاپیتان با لبخند روی پاهاش نشست که هم قد بچه ها بشه و به علی گفت پس تو هم کاپیتانی؟ پس لباست کو؟
علی گفت بابام قراره برام بخره.
کاپیتان گفت صادق تو هم کاپیتانی؟
صادق گفت نه من مهندسم.
کاپیتان گفت امیدوارم مثل عموت مهندس خوبی باشی.
صادق گفت من میخوام برای ناوچه هاتون منبع انرژی نامحدود بسازم.
کاپیتان گفت اوه چه خوب اگه این کارو بکنی دیگه ما هیچ وقت سوختمون تموم نمیشه.
بعد به علی نگاه کرد و گفت به نظرت صادق میتونه منبع انرژی نامحدود بسازه؟
علی گفت آره میتونه منم کمکش میکنم تازه تا وقتی منبع انرژی نا محدود رو بسازیم میتونید از انرژی خورشید هم استفاده کنین.
کاپیتان گفت مثل اینکه تو هم مهندسی توکه به من گفته بودی کاپیتانی؟
علی گفت من هم کاپیتانم هم مهندس.
کاپیتان گفت چه خوب. حالا من برای هردوتون یه هدیه دارم یه لحظه صبر کنین.
کاپیتان رفت و از توی صندوق عقب ماشینش دوتا مقوا آورد و اومد.
هر کدومش رو به یکی از پسرا داد و گفت این عکس یکی از ناوچه های ماست که از این ناوچه ای که دیدید خیلی پیشرفته تره این رو بچسبونید توی اتاقتون و یادتون باشه که مهندسای خوب وسیله های خوب میسازن وقتی وسیله ای خوب ساخته بشه آدم ها میتونن ازش راحت استفاده کنن و کار های خیلی خوبی انجام بدن.
صادق گفت مثلا اگه شما ناوچه خیلی پیشرفته ای داشته باشید میتونید جلوی آدم بدا رو بگیرید.
کاپیتان گفت درسته این ناوچه ای که توی عکسه رو مهندسای ایرانی ساختن من فکر کنم شما بزرگتر بشید بهتر از این رو میسازید شاید حتی یه وسیله دیگه ای ساختید که از ناوچه هم بهتر بود.
علی گفت مثلا قایق پرنده بسازیم خوبه؟
عمو و کاپیتان خندیدن و کاپیتان گفت آره به نظر من که خیلی خوبه.
صادق گفت روش راننده خودکار هم میزاریم.
کاپیتان گفت راننده خودکار هم خیلی چیز خوبیه ولی حواست باشه راننده ات جای منو نگیره ها! قایق پرنده تون باید بازم کاپتان داشته باشه. قبوله؟
بچه ها کمی من و من کردن و گفتن باشششه.
بعد بچه ها و عمو از کاپیتان خداحافظی کردن و رفتن.
بعد از غذا که خیلی هم خوشمزه بود بابا و عمو توی ایوون دراز کشیدن و خوابیدن.
بچه ها هم لبه ایوون نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن.
صادق گفت بیا وقتی بزرگ شدیم با هم یه کارخونه بسازیم که وسایل نقلیه بسازه. باشه؟
علی گفت یعنی ماشین و کشتی و هواپیما بسازیم؟
صادق گفت آره حتی شاید بتونیم وسیله نقلیه دیگه ای هم بسازیم مثل اون دستگاه انزلی که توی ماشین بهش فکر کرده بودیم.
علی گفت آره منم خیلی دوست دارم دستگاه انزلی رو بسازم. باهات موافقم. بزن قدش.
بعد علی دستش رو آورد جلو و صادق هم دستش رو برد بالا و محکم به کف دست علی زد بعد با هم محکم دست دادن و بعدش روی ایوون دراز کشیدن و با هم به آسمون نگاه میکردن .
صادق گفت من خیلی دوست دارم پرواز کنم تو چی؟
علی گفت منم خیلی دوست دارم. اون ابرو ببین شکل کشتیه.
و هر ابری رو که دیدن به هم گفتن شبیه چیه. تا اینکه خوابشون برد.
قصه ما به سر رسید...