قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.
این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شدهاند.
شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی میکنند فنآوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.
برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.
فایل صوتی قصه شب سوم را از اینجا میتوانید دانلود کنید. منتظر قسمت های بعدی باشید...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
بجه ها همراه بابا و مامان توی ماشین بودن و داشتن دنبال جایی برای استراحت و غذا خوردن میگشتن.
مامان گفت: مثل اینکه یکم جلوتر یه مجتمع رفاهی هست. میتونیم اونجا وایسیم.
علی گفت: مجتمع رفاهی چیه؟
مامان گفت: مجتمع رفاهی جاییه که توش هم رستوران داره هم پمپ بنزین داره هم مغازه داره و هم جای بازی داره و کلی چیزای دیگه که مسافرا بتونن توی مسیر اونجا استراحت کنن.
بابا سرعتش رو کم کرد و وارد مجتمع رفاهی شد. اونجا خیلی شلوغ بود و جای پارک ماشین پیدا نمی شد. همین طور که داشتن میگشتن بابا گفت بچه ها به نظرتون چطوری میشه یه ماشینی ساخت که دیگه لازم نباشه دنبال جای پارک براش بگردیم؟
صادق گفت: اگه ماشینمون راننده خودکار داشته باشه خودش میره پارک میکنه لازم نیست ما دنبال جای پارک بگردیم.
علی گفت: اگه ماشینمون پرواز کنه میتوننه بره اون بالا و از اونجا ببینه کجا جای خالی هست و بره اونجا پارک کنه.
صادق گفت: اگه دیر از اون بالا بیاد پایین جایی که پیدا کرده رو میگیرن.
علی گفت: خب به هر حال خیلی سریع تر از رو زمین حرکت کردن میرسه!
همون لحظه یه جای پارک پیدا شد و بابا ماشین رو پارک کرد و گفته بچه ها پیاده بشید.
بابا رفت که آبی به سر و روش بزنه و بچه ها همراه مامان رفتن با وسایل بازی که اونجا بود بازی کنن.
یکم که بازی کردن صادق اومد پیش مامان و گفت این سرسره ها خیلی داغن دستم سوخت.
مامان گفت: کاری نمیشه کرد الان ظهره و آفتاب داغه این وسایل هم داغ شدن.
صادق گفت: نمیشه اینا رو طوری بسازن که داغ نشه؟
مامان گفت: به نظرت چطور بسازنشون؟
صادق گفت مثلا یه جوری خنکشون کنن مثل یخچال که غذاهارو خنک میکنه اینا هم یه جوری خنک بشن.
مامان گفت: به نظرت چطوره که اصلا نزاریم داغ بشن.
صادق گفت: آره ولی چطوری خب آفتاب داغه دیگه....آها سایه بون بزاریم اینطوری دیگه آفتاب بهشون نمیخوره.
مامان گفت: آفرین ایده خوبیه خیلی هم راحت میشه اجراش کرد. حالا برو بقیه بازیتو بکن که بعدش باید بریم غذا بخوریم.
صادق رفت و همون موقع علی اومد و گفت: مامان اون پسره از تاب پیاده نمیشه هرچی بهش میگم پیاده نمیشه.
مامان گفت: کار بدی میکنه ولی تو ناراحت نشو برو با اسباب بازی های دیگه بازی کن. ببین اون یکی تاب خالی شد بدو برو!
علی سریع رفت و سوار تاب شد. یکم بعد بابا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بریم غذا بخوریم؟
بچه گفتن: آره بریم
همه با هم راه افتادن.
مامان گفت: اول باید بریم دستاتون رو بشورین چون به اسباب بازی ها دست زدید و کثیف شده.
همه با هم رفتن و دستاشون رو شستن و رفتن توی رستوران که خیلی هم شلوغ بود نشستن و غذا سفارش دادن.
بابا گفت: بازی خوش گذشت؟
بچه ها گفتن: آره خوش گذشت.
بابا گفت: به نظرتون چه اسباب بازی های دیگه ای باید توی پارک ها بزارن که کیفش بیشترش بشه؟
علی گفت: من دوست دارم سوار اون ماشین مسابقه ای ها که خیلی تند میرن و چرخاشون بیرون بدنشونه بشم.
بابا گفت: منظورت ماشین های مسابقه فرمول یکه؟
علی گفت: آره همونا که خیلی تند میرن.
صادق گفت من دوست دارم برم تو کهکشانا تو فضا حرکت کنم.
علی گفت من دوست دارم برم توی اقیانوس غواصی کنم و ماهی ها رو ببینم دلم میخواد دلقک ماهی رو ببینم چون خیلی ریز و خوشگله.
صادق گفت من دوست دارم بتونم پرواز بکنم برم تو آسمون.
بابا گفت چه فکرای خوبی! ولی چطوری این همه رو توی پارک جا بدن؟ آخه پیست مسابقه فرمول یک خیلی بزرگه ماشین هاش هم خیلی بزرگه. تازه اقیانوس و فضا رو از کجا بیارن؟
صادق گفت بابا یادته یه کلاه هایی بود که توش موبایل میگذاشتی و فیلم ترن هوایی پخش میکرد آدم فکر میکرد واقعا سوار ترن هوایی شده میشه از اونا بزارن.
بابا گفت اونا اسمش عینک واقعیت مجازیه. آخه چیزی که توش نشون میدن واقعی نیست و مجازیه ولی عین واقعیت میمونه به همین خاطر بهش میگن واقعیت مجازی. ایده خوبیه که با اونا آدم تفریح کنه ولی آخه مثلا وقتی دوست داری غواصی کنی روی زمین چطوری باید شنا کنی اصلا آبی نیست که شنا کنی!
صادق گفت خب مثلا یه استخر کوچولو اونجا بزارن ما اون عینک ها رو سرمون بزاریم و بریم توی استخر اونوقت انگار توی اقیانوس هستیم و بتونیم تمام ماهی ها رو ببینیم.
علی گفت آره اینطوری خیلی کیف داره ولی من یه راه بهتر بلدم.
صادق گفت راهت چیه؟
علی گفت مثل این عروسک ها هست که باهاش نمایش اجرا میکنن و از بالا بهش نخ وصل میشه از بالا بهمون نخ وصل کنن و وسط زمین و هوا بمونیم اینطوری فکر میکنیم که توی اقیانوس هستیم.
بابا گفت ایده خوبیه آب هم کمتر مصرف میشه خیس هم نمیشیم.
صادق گفت اینطوری حتی میشه فیلم فضا رو هم دید ایده خوبی بود علی بزن قدش.
علی و صادق دستاشون رو بردن بالا و به همدیگه زدن و خندیدن.
بابا گفت حالا مسابقات فرمول یک رو چیکار کنیم؟
علی گفت خب یه ماشین درست کنیم که فرمون و گاز و ترمز داشته باشه عین ماشینای فرمول یک مثل همونا که توی شهربازی بود بعد به جای اینکه جلومون تلویزیون باشه و فیلم جاده رو نشون بده از همون عینکا که گفتی رو سرمون بزاریم اینطوری واقعی تر میشه.
صادق گفت عینک واقعیت مجازیو
علی گفت آره واقعیت مجازی.
بابا گفت فکر کنم شما وقتی بزرگ شدید میتونید یه پارک درست کنید که همه بچه ها وقتی میرن توش بتونن هرتفریحی بکنن و هرجا که دوست داشته برن و همش هم با عینک های واقیعت مجازی باشه.
همون موقع غذا آماده شد و آوردن. غذا پیتزا بود و بچه ها خیلی خوشحال شدن.
صادق گفت آخیش خیلی گشنمه چقدر غذا رو دیر آوردن.
مامان گفت خب باید آماده بشه دیگه.
علی گفت نمیشه غذا ها از قبل آماده باشه؟
مامان گفت آخه غذایی که با مواد اولیه تازه درست میشه و بعد از درست شدن خیلی زود خورده میشه خیلی خوشمزه تره اگه بمونه دیگه مثل اولش نیست اگه قبلا آماده کنن دیگه به این خوشمزگی نیست.
صادق در حالی که داشت تیکه پیتزا رو توی دهنش میگذاشت گفت خب سریعتر درست کنن.
مامان در حالی که داشت سعی میکرد در سس رو باز کنه گفت به نظرتون چطوری میشه سریعتر درست کرد؟
بچه ها دیگه مشغول خوردن شده بودن و جواب سوال مامانو ندادن.
بابا سس رو از مامان گرفت و گفت من نمیدونم کی قراره سس ها راحت باز بشن؟ بچهها بزرگ شدید حتما یه سسی درست کنید که درش راحت باز بشه اینکه در سس راحت باز بشه از اینکه سسش خوشمزه باشه مهم تره!
بچه ها خندیدن و بابا روی پیتزاشون سس ریخت.
غذا که تموم شد بابا گفت اذان شده بریم نماز بخونیم.
علی گفت چه موقع اذان میشه؟
بابا گفت مثلا الان که اذان ظهره وقیته که خورشید توی بالا ترین نقطه آسمونه.
صادق گفت از کجا میدونی الان خورشید تو بالاترین نقطه است؟
بابا گفت من از روی ساعت نگاه کردم ولی یک سری آدم هستن بهشون میگن منجم اونا گفتن که چه ساعتی خورشید طلوع میکنه و چه ساعتی در بالاترین نقطه است و چه ساعتی غروب میکنه.
علی گفت یعنی الان بیرون خیلی داغه؟
مامان گفت گرم ترین موقع امروز الانه ولی خب چون الان آخرای تابستونه مثل وسطای تابستون داغ نیست.
همه باهم رفتن نماز خوندن و اومدن بیرون.
صادق گفت آره هوا خیلی گرمه تازه سایه منو نگاه کنین چقدر کوچولوئه.
علی گفت سایه منم کوچولوئه چرا؟ قبلا که بزرگتر بود. غذا نخورده کوچیک شده؟
مامان خندید و گفت نه عزیزم آخه خورشید رفته بالای بالا اینطوری سایه ها کوچولو میشن بعد از ظهر بهت نشون میدم که سایه ات دوباره بزرگ میشه وقتی که خورشید کمی اومد پایین تر.
همه با هم سوار ماشین شدن و راه افتادن بچه ها که حالا غذا خورده بودن و آفتاب گرم از پشت پنجره ماشین بهشون میخورد دوست داشتن بازم بخوابن یکم که گذشت هردوتاشون خوابشون برد.
صادق داشت خواب میدید که یه دستگاه درست کرده که توش گوجه، گوشت، زیتون و گندم و کلی چیزای دیگه میریزن بعد از اون ورش پیتزا میاد بیرون روی دستگاهش هم یه صفحه نمایش داره که از توی اون صفحه نمایش انتخاب میکنی چه پیتزایی میخوایی بخوری بعد خیلی سریع همه مواد اولیه رو میشوره و خراباشو جدا میکنه و همه رو خیلی خوشگل قاچ میکنه بعد گندم رو آرد میکنه و با آرد و آب خمیر درست میکنه و میزاره زیر پیتزا و همه مواد اولیه رو هم روش میریزه و میزاره توی فر و این کارها رو خیلی سریع میکنه. فرش هم یه جوریه که خیلی سریع پیتزا پخته میشه و میاد بیرون دستگاهش هم همه جاش شیشهایه و توش پیداست که داره چیکار میکنه ولی اینقدر سریع کار میکنه که آدم درست نمیبینه چطوری داره چاقو رو بالا پایین میکنه یا مواد اولیه رو میشوره.
صادق این دستگاهشو توی چند تا مجتمع رفاهی نصب کرده بود و اینطوری آدمها وقتی سفارش پیتزا میدادن یه پیتزای داغ و تازه و خیلی خوشمزه تا قبل از اینکه دستاشون رو بشورن آماده میشد.
علی هم داشت خواب میدید خواب علی یکم عجیب غریب بود داشت خواب میدید که سوار یه ماشین خیلی گنده شبیه کمباین شده از اون ماشینایی که باهاش گندمزار ها رو درو میکنن، گندم ها رو میچینه و پوست گندم رو از خود گندم جدا میکنه ولی ماشین علی فرق داشت ماشین علی گندم ها رو درو میکرد بعد گندم ها رو از ساقه اش جدا میکرد و ساقه ها رو به جای منبع انرژی خودش استفاده میکرد و اونا رو میسوزوند و با انرژی اونا حرکت میکرد. همزمان گندم ها رو هم خیلی سریع آرد میکرد و با آب قاطی میکرد و خمیر درست میکرد و بعد با خمیر نون درست میکرد و نون ها رو بسته بندی میکرد و از پشتش این بسته بندی ها وارد یه کامیون میشدن و اون کامیون با سرعت میرفت و نون ها رو به مغازه ها میداد تا تازه تازه مصرف بشه.
روی فرمون ماشین علی چند تا دکمه بود یکی از دکمه ها نوع نون رو عوض میکرد مثلا وقتی علی اون رو جابجا میکرد نون سنگک درست میشد بعد دوباره اونو جابجا میکرد نون بربری درست میشد و بعد دوباره اونو جابجا میکرد نون لواش درست میشد و بعد باز هم اونو جابجا میکرد و نون تافتون درست میشد علی برای هر کردوم از کامیون هایی که میومدن یه جور نون درست میکرد یه دکمه دیگه هم روی فرمونش بود و که اگه این دکمه رو میزد نون ها با کنجد درست میشد یا یک دکمه دیگه بود که اگه اون دکمه رو میزد خمیر سبوس دار درست میشد سبوس به پوست گندم میگن. بعضی وقتها گندم رو قبل از آرد کردن پوستش رو جدا میکنن و باهاش آرد سفید درست میکنن ولی سبوس گندم خیلی خاصیت داره به خاطر همین علی یه دکمه رو ماشینش گذاشته بود که میتونست گندم رو با پوستش آرد کنه اینطوری خمیری که درست میکرد خیلی مفید تر بود.
بچه ها با ترمز محکم بابا از خواب بیدار شدن. جلو تصادف شده بود و همه ماشینا ایستاده بودن.