صادق و علی
صادق و علی
خواندن ۷ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های صادق و علی (شب ششم)

قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.

این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شده‌اند.

شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی می‌کنند فن‌آوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.

برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.

فایل صوتی قصه شب ششم را از اینجا میتوانید دانلود کنید. منتظر قسمت بعدی باشید...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

همه توی ماشین عمو مرتضی نشسته بودن و داشتن به سمت پایگاه نیروی دریایی حرکت میکردن. قرار بود عمو به قولش عمل کنه. بچه ها منتظر بودن که ناوچه رو ببینن.

وقتی به در پایگاه رسیدن عمو از ماشین پیاده شد و با نگهبان دم در صحبت کرد و یه کاغذی رو بهش نشون داد. اون نگهبان در رو باز کرد و عمو با ماشین حرکت کرد. داخل پایگاه خیلی جالب بود هر طرف یک سری آدم با لباسهای نظامی داشتن حرکت میکردن.

صادق پرسید این لباسی که همه اینچا پوشیدن چیه؟

عمو گفت اینا لباس نظامیه. و چون اینجا نیروی دریاییه همه لباس نیروی دریایی پوشیدن. لباسهای نیروی دریایی خیلی قشنگن با بقیه لباسا فرق میکنن.

علی گفت عمو ازین لباسا به من میدی؟

بابا گفت علی جان خودم برای هر دوتون میگیرم

پایگاه کنار دریا بود وقتی یکم جلوتر رفتن به لبه دریا رسیدن ولی توی پایگاه ساحل، با بقیه ساحل هایی که تا حالا رفته بودن فرق داشت همیشه ساحل ها یا شنی بودن یا سنگی ولی اینجا یه سکو بزرگ بود که آب اونطرفش بود و اصلا نمیشه دستت رو به آب بزنی.

عمو ماشین رو نگه داشت و همه پیاده شدن. صادق و علی با سرعت به سمت لبه سکو دویدن و بابا و عمو هم با تمام سرعت دویدن و رفتن جلو صادق و علی ایستادن.

عمو گفت کجا میرید خیلی خطرناکه بعد از این سکو آب عمیقه و نرده هم نداره.

بابا دست علی رو گرفت و عمو دست صادق رو گرفت و باهم و با احتیاط و آروم به لبه سکو رفتن علی و صادق از بالای سکو به پایین نگاه کردن خیلی با آب فاصله بود تازه عمو گفته بود عمق آب هم خیلی زیاده بچه ها اونجا بود که فهمیدن چرا بابا و عمو اینطوری پریدن و نگذاشتن که اونا جلوتر برن.

صادق پرسید عمو اینجا ساحله؟

عمو گفت: آره.

صادق پرسید پس چرا آبش اینقدر دوره و ماسه نداره؟

عمو گفت آخه اینجا اسکله است یعنی جایی که قراره قایق ها و کشتی ها بتونن نزدیک خشکی بشن و آدم ها و وسایل رو بشه سوار و پیاده کرد.

صادق و علی به اطراف نگاه کردن چند تا کشتی و قایق کنار اسکله ایستاده بودن و چند تا قایق هم در حال حرکت بودن.

عمو گفت اون جلو رو نگاه کنید اون دو تا کشتی رو میبینید؟ اون ها هردوشون ناوچه اند و ما قراره بریم اون دومی رو ببینیم.

علی گفت اینا که کشتی اند ناوچه نیستند!

عمو گفت خب ناوچه همون کشتیه ولی کشتی جنگیه! یعنی سرعتش خیلی زیاد تره و روش کلی اسلحه داره مگه فکر میکردی ناوچه چه شکلیه؟

علی چیزی نگفت و به سمت ناوچه دوید صادق هم پشت سرش شروع به دویدن کرد بابا و عمو و مامان و زن عمو هم راه افتادن.

کنار اسکله توی یکی از قایق ها چند تا ملوان نیروی دریایی بودن و وقتی بچه ها رو دیدن براشون دست تکون دادن و بچه ها هم ایستادن و براشون دست تکون دادن.

صادق داشت به اون قایقه نگاه میکرد اون قایق یه فرمون داشت و پشتش دوتا موتور خیلی بزرگ بود و جلوش هم شیشه داشت ولی یه چیزی روش بود که صادق نمیدونست چیه؟

عمو همون موقع به جایی که بچه ها ایستاده بودن رسید.

صادق پرسید عمو اون چیه پشت اون قایقه وصله.

عمو گفت اون لوله رو میگی؟

صادق گفت آره همون که درازه.

عمو گفت اون یه سلاحه باهاش موشک شلیک میکنن.

علی گفت آره من میدونستم چیه، توی اون کارتونه که چند تا ربات بودن و یه آدم بدجنسی بود که میخواست شهرشون رو خراب کنه ربات ها از این موشک ها داشتن و تونستن باهاش اون آدم بدجنسه رو از شهرشون فراری بدن.

عمو گفت آره درسته علی همه این سلاح ها برای همینه. آخه همه آدم های دنیا آدم های خوبی نیستن و بعضی وقتها از همون آدم های بدجنسی که توی اون کارتونه دیدی میان و می خوان کشور ما رو بگیرن ما هم باید مثل اون ربات های توی کارتون سلاح داشته باشیم که اونا رو از کشورمون بیرون بندازیم.

صادق گفت توی اون کارتونه داخل شهر یکی از دانشمندا یه چیزی درست کرده بود مثل منبع انرژی نامحدود و اون آدم بدجنسه اون وسیله رو میخواست به همین خاطر به شهر حمله کرده بود ولی ما که منبع انرژی نامحدود نساختیم من وقتی بزرگ شدم خودم میخوام بسازم اونوقت چرا آدم بد جنسا می خوان به ما حمله کنن؟

بابا گفت درسته ما هنوز منبع انرژی نامحدود نساختیم ولی چیزایی داریم که خیلی ها ندارن یا به اندازه کافی ندارن به همین خاطر میخوان بیان و اونا رو برای خودشون بردارن

علی پرسید مثلا چی؟

بابا گفت مثلا ما خیلی نفت و گاز داریم.

عمو گفت مثلا اینکه ما کشورمون توی جای خیلی مهمیه و کلی هم ساحل و دریا داره.

علی گفت یعنی میخوان بیان ساحلامون رو ببرن؟

عمو گفت نه میخوان بیان از ساحل ها استفاده کنن و کشتی هاشون مسیر های کمتری رو برن و بتونن نفت ها رو ببرن.

صادق پرسید برای همین اینهمه کشتی و قایق اینجا هست که سلاح دارن؟

عمو گفت تازه اینا که چیزی نیست خیلی بیشتر از این سلاح ها توی همه کشور هست و کلی سرباز دارن از کشورمون حفاظت میکنن من هم کمکشون میکنم که وسایلشون خوب کار کنه و بتونن ماموریت هاشون رو درست انجام بدن.

عمو روی دوتا پاهاش نشست و با دستاش علی و صادق رو بغل کرد و گفت اونجا رو نگاه کنید اون چیزهایی که روی اون ناوچه است بیشترشون سلاح های مختلف اند.

صادق گفت اون که شکل توپه چیه اون هم سلاحه؟

عمو گفت اون سلاح نیست اون راداره. با اون میتونن بفهمن کشتی ها و هواپیما ها و قایق های دیگه کجا هستن؟

علی گفت آره من توی اون کارتونه دیدم که رادار دارن یه صفحه نمایش داره که دایره ای و سبزه و یه خطی دائم روش میچرخه.

عمو گفت آره درسته علی خوب بلدیا! میگم میخوای بیای اینجا کار کنی جای عمو!

علی گفت نه من دوست دارم بزرگ شدم ماشین پرنده درست کنم.

عمو گفت اونوقت از ماشین هات به ما هم میدی؟

علی گفت برای خودت میخوای یا برای نیروی دریایی؟

عمو با لبخند گفت برای خودم میخوام.

علی گفت آره میدم فقط باید پرواز کردن یاد بگیری آخه تو که عضو نیروی هوایی نبودی تو فقط شنا کردن بلدی پرواز کردن بلد نیستی!

زن عمو که داشت به حرفای بچه ها گوش میکرد گفت اتفاقا عمو پرواز هم بلده بعضی وقتا میرن و از هواپیما میپرن و روی کشتی با چتر فرود میان!

صادق و علی که چشماشون از تعجب گرد شده بود گفتن آره عمو از هواپیما پریدی؟

عمو گفت آره خیلی زیاد.

بچه ها از تعجب دهنشون باز مونده بود.

یه نفر از پشت سر بابا صدا کرد سلام جناب سروان! و بعدش سلام نظامی داد.

عمو ایستاد و بهش سلام کرد.

اون آقاهه هم لباس نیروی دریایی تنش بود و گفت هماهنگی لازم برای بازدید شما صورت گرفته میتونید تشریف ببرید داخل ناوچه.

عمو از اون آقاهه تشکر کرد و اون آقاهه رفت.

علی پرسید چی گفت؟

مامان گفت گفت که میتونیم بریم ناوچه رو ببینیم.

صادق گفت نه اینو نگفت یه چیز دیگه گفت!

مامان گفت آره یه چیز دیگه گفت ولی منظورش همین بود.

علی گفت خب چرا همینو نگفت؟

بابا به عمو نگاه کرد و گفت واقعا چرا اینقدر سخت حرف میزنین؟

عمو خندید و گفت اینکه خیلی معمولی بود سختاشو ندیدی. بیاید بریم.

همه با هم راه افتادن به سمت همون ناوچه ای که عمو اون اول گفته بود که قراره برن و ببینن. ناوچه کنار اسکله ایستاده بود و یه پل که کناراش زنجیر داشت بین زمین و اون ناوچه وصل بود که از روش میشد رد شد و توی آب نیوفتاد همه از روی پل رد شدن و وارد ناوچه شدن.

عمو دوباره روی پاهاش نشست و پسرا رو نزدیک خودش آورد و گفت پسرا تو چشمای من نگاه کنید دقت کنید گوش بدید ببینید دارم چی میگم وسایلی که اینجا هستن خیلی هاشون خطرناکن بعضی ها سنگینن یا ممکنه بیوفتن یا هر اتفاق دیگه ای. پس شما به هیچ چیزی دست نمیزنید متوجه شدید؟ به هیچ چیزی دست نمیزنید اگر میشد به چیزی دست زد من خودم بهتون نشون میدم ولی بی اجازه من به هیچ چیزی دست نزنید ممکنه خیلی خطرناک باشه و به خودتون آسیب بزنید. متوجه شدید؟

بچه ها که تمام مدت داشتن توی چشمای عمو نگاه میکردن گفتن آره متوجه شدیم.

عمو گفت علی دست منو بگیر و هیچ وقت ول نکن صادق تو هم برو دست بابا رو بگیر و هیچ وقت ول نکن باشه؟

علی دست عمو و صادق دست بابا رو گرفتن و گفتن چشم.

عمو گفت اول از همه چیزایی که روی ناوچه هست رو با هم میبینیم بعد میریم اتاق کاپیتان و آخر سر هم میریم موتور خونه کشتی رو میبینیم....

داستانقصه شبعلمی تخیلیبچه گانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید