قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.
این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شدهاند.
شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی میکنند فنآوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.
برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.
فایل صوتی قصه شب پنحم را از اینجا میتوانید دانلود کنید. منتظر قسمت های بعدی باشید...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
قطره های بارون روی شیشه پایین میومدن و گاهی چند تا قطره با هم یکی میشدن و با هم پایین میومدن. همین طور که بچه ها به قطره ها خیره شده بودن وارد شهر انزلی شدن. قرار بود به خونه عمو مرتضی برن آخه عمو مرتضی توی نیروی دریایی میکنه و محل کارش انزلیه. عمو یه مهندس کشتیه و بیشتر کارش هم توی کشتی و روی دریاست. بچه ها خیلی دوست دارن که به خونه عمو برن آخه عمو همیشه داستان های هیجان انگیزی از کارایی که کرده تعریف میکنه. قبلا تعریف کرده بود که یک بار وقتی داشته موتور یک کشتی جنگی کوچک رو تعمیر میکرده متوجه شده علت خراب شدن موتور کشتی تور ماهیگیرها بوده. آخه تور ماهیگیرها لای پره های موتور گیر کرده بود و باعث شده بود موتور گیر کنه و خراب بشه. یا یه بار دیگه تعریف کرده بود که یه قایقی باید با نقشه ها و وسایل موقعیت یابیش راه رو پیدا میکرد ولی چون اونا خراب شده بودن نمی دونست کجا باید بره و اینطوری از یه کشور دیگه سر در آورده بود.
بچه ها داستان های عمو رو خیلی دوست داشتن و دلشون می خواست هرچه زود تر به خونه عمو برسن ولی این بار با بقیه دفعه ها فرق داشت چون عمو برای این دفعه یه قولی داده بود. اون قول داده بود که این دفعه بچه ها رو ببره و سوار یه کشتی جنگی بکنه از همونا که بهش میگن ناوچه.
دیگه بارون کم کم داشت قطع میشد. وقتی به خونه عمو رسیدن بچه ها از ماشین پیاده شدن و فوری رفتن زنگ در رو زدن عمو در رو باز کرد و خودش هم اومد پایین. خونه عمو یه خونه حیاط دار قدیمی بود و دور حیاطش کلی گلدون و تو باغچه هاش پر از درخت بود. بچه ها بدو بدو رفتن بغل عمو و بهش سلام کردن. عمو بچه نداشت ولی خودش برای بازی کردن کافی بود و لازم نبود بچه دیگه ای هم باشه صادق و علی همیشه انقدر با عمو بازی میکردن که دیگه از خستگی خوابشون میبرد ولی عمو خسته نمیشد. شاید چون عمو عضو نیرو دریایی بود بدنش خیلی قوی بود حتی بابا هم نمیتونست به اندازه عمو با بچه ها بازی کنه.
زن عمو هم از خونه اومد بیرون تو حیاط و گفت: خسته نباشید رسیدن بخیر. جاده خوب بود؟ اذیت نشدین؟
مامان هم که داشت با زن عمو روبوسی و سلام علیک میکرد گفت: نه جاده خوب بود خدا رو شکر ولی عجب بارونی گرفت!
عمو گفت: اینجا بارون های خیلی شدید تری هم میاد.
بابا هم با عمو و زن عمو سلام علیک کرد و رفت از شیر آب کنار حیاط دست و روش رو شست.
صادق پرسید عمو کی میریم ناوچه رو ببینیم!
مامان گفت: پسر صبر کن برسیم عمو همیشه به قولش عمل میکنه ولی بزار سر موقع خودش
بابا که داشت شیر آب رو می بست گفت فکر کنم این دفعه کلی چیز جدید هست که عمو براتون تعریف کنه درسته؟ و به عمو نگاه کرد.
عمو گفت هم چیز های جدید برای تعریف کردن و هم چیزای جدید برای دیدن و هم چیزای جدید برای کادو گرفتن!
علی گفت آخ جون کادو...
عمو رفت و از توی ساختمون دو تا کادو آورد و به بچه ها داد بچه ها هم فوری کاغذ کادو ها رو پاره کردن، توی هر کدوم یه قایق بود.
عمو گفت صادق بدو برو اون تشت رو از گوشه حیاط بیار، علی بدو برو شلنگو بیار.
بچه ها رفتن تشت و شلنگ رو آوردن و عمو به بابا گفت اونجایی آب رو باز کن بابا هم آب رو باز کرد و تشت پر آب شد و بعد بابا آب رو بست. عمو قایق ها رو کوک کرد و گذاشت روی آب هر دوتاشون با سرعت زیادی حرکت می کردن و وقتی به لبه های تشت میرسیدن از کنار لبه تشت حرکت میکردن. بچه ها همینطور که مشغول بازی بودن دیدن عمو رفت و زیر انداز آورد و توی ایوون انداخت همون جایی که توی حیاطه، دیوار نداره ولی سقف داره!
زن عمو هم رفت چای و ظرف میوه رو آورد. بچه ها هم که گرسنه شده بودن رفتن و از مامان میوه گرفتن.
قایق ها خیلی خوب حرکت میکردن بچه ها هم که تا حالا قایق اسباب بازی نداشتن، حسابی کیف میکردن.
علی به صادق گفت قایق من جنگیه روش موشک داره
صادق هم به علی گفت قایق من تندروه اونقدر تند میره که حتی موشک هم بهش نمیرسه
علی گفت حتما قایقت هم راننده خودکار داره؟
صادق خندید و گفت حتما قایق تو هم پرواز میکنه؟
علی گفت آره که پرواز میکنه و قایقش رو بلند کرد و توی هوا چرخوند انگار که واقعا داره پرواز میکنه.
عمو گفت علی تو کاپیتان قایقی یا کاپیتان هواپیما؟
علی گفت من کاپیتانم، من میتونم کاپیتان همه چیز باشم اصلا کاپیتان ماشین هم هستم.
همه خندیدن. عمو گفت پس فردا که رفتیم ناوچه رو ببینیم یادم بنداز به کاپیتان ناوچه بگم که تو هم کاپیتانی؟
صادق گفت ولی قایق من اصلا کاپیتان لازم نداره!
عمو گفت البته قایق ها کاپیتان ندارن کشتی ها کاپیتان دارن کشتی ها مثل قایق ها هستن ولی خیلی بزرگتر. حالا قایقت راننده که داره؟
صادق گفت نه نداره آخه قایق من راننده خودکار داره.
بابا گفت این بازی جدیدشونه صادق برای همه چیز راننده خودکار ساخته.
عمو گفت چه جالب اونوقت دیگه قایقت کلا فرمون نداره؟
صادق گفت نه دیگه نداره فقط یه صفحه نمایش داره توش میگی کجا میخوای بری میبردت اونجا.
عمو گفت پس حالا که دیگه قایقت راننده نداره کاپیتان هم نداره من یه شغل دیگه برات دارم که توی قایق بیکار نمونی.
صادق گفت چه شغلی؟
عمو گفت به نظرم تو مهندس قایق باش مثل من مواظب باش همه چیز درست کار بکنه.
صادق گفت قبوله ولی من که ابزار ندارم.
عمو گفت من بهت میدم و رفت و جعبه ابزارشو آورد و درشو باز کرد و بعضی وسایل که سنگین یا تیز بودن رو از توش برداشت و بقیه شو داد به صادق و دستش رو گذاشت روی شونه صادق و گفت مهندس صادق! اولین روز کاریت روی قایق رو بهت تبریک میگم و دلم میخواد بهترین کاری که بلدی رو انجام بدی بعد سلام نظامی داد از اونایی که دستشونو میزارن کنار سرشون. صادق هم همون طوری سلام نظامی داد.
بعد عمو از لبه طاقچه پنجره ای که باز بود کلاه نظامیشو برداشت. کلاه رو گذاشت روی سر علی و گفت: کاپیتان علی! شما و همه خدمه قایق جنگی در ماموریتتون موفق باشید. بعد هم دوباره از همون سلام های نظامی داد و علی هم که کلاه براش بزرگ بود و جلو چشمش رو گرفته بود همون کار رو انجام داد ولی نزدیک بود کلاه بیوفته که فوری گرفتش و درستش کرد.
عمو رفت و نشست تا بقیه چایی شو بخوره. وقتی یه زره خورد قیافه اش تو هم رفت و گفت یخ کرده! بعد بلند شد و رفت تا یک چای دیگه بریزه.
اون شب بچه ها خیلی خوشحال بودن که فردا میرن ناوچه رو ببینن. دلشون میخواست زود بخوابن که زود تر صبح بشه.
وقتی خوابشون برد داشتن خواب میدیدن.
صادق خواب میدید که داره یه قایق تندرو میسازه وقتی ساختن قایق تموم شد اونو به آب انداخت و سوارش شد قایق صادق هیچ دکمه ای و فرمونی جلوش نداشت به جاش یه مانیتور خیلی بزرگ با صفحه لمسی داشت که روش کلی دکمه بود و نقشه رو نشون میداد و عددهای زیادی هم روش نوشته بود. یک سری شکلهای عجیب هم بودن که دائم تکون میخوردن. صادق یک دکمه رو از روی صفحه لمسی فشار داد و سقف قایق که شیشه ای و گرد بود بسته شد بعد روی نقشه، قطب جنوب رو انتخاب کرد و یه دکمه سبز رو فشار داد قایق شروع به حرکت کرد. صادق رفت و روی صندلیش نشست. چون کاری برای انجام دادن نداشت، شروع کرد به خوندن یه کتاب داستان.
یکهو قایق شروع کرد به بوق زدن صادق کتابش رو روی صندلی گذاشت و رفت و روی صفحه نمایش رو نگاه کرد و دید که سوختش داره تموم میشه. یادش افتاد که اون منبع انرژی نامحدود رو که قبلا درست کرده بود به قایق وصل نکرده و توی کارگاه جا گذاشته. البته صادق برای موقعیت های اضطراری هم یه فکر خوب کرده بود. یه دکمه قرمز روی صفحه بود اونو فشار داد و بعد یه صفحه باز شد که میشد توش یه چیزایی نوشت. صادق یه پیغام توی اون نوشت و دکمه ارسال رو زد حالا دیگه باید صبر میکرد تا کمک برسه. کاری هم که نداشت انجام بده به همین خاطر دوباره رفت روی صندلیش و کتاب خوندنش رو ادامه داد.
کمی بعد صدای بلند بوق یه کشتی، حسابی صادق رو ترسوند کمی به اطراف نگاه کرد و دکمه باز شدن سقف رو فشار داد سقف شیشه ای کنار رفت و صادق به بالای کشتی بزرگی که کنارش بود نگاه کرد و اونجا عمو مرتضی رو دید. بیسیمش رو برداشت و گفت سلام عمو ممنون که اومدی.
عمو گفت قابلی نداشت. حالا چی شده؟
صادق گفت: تو پیغام برات نوشته بودم دیگه. یادم رفته بود منبع انرژی نامحدود رو به قایق وصل کنم حالا هم سوختم تموم شده.
عمو گفت میخوای قایقت رو بکشیم بالا توی کشتی و برگردی به کارگاهت؟
صادق گفت نه نیازی نیست. اونهایی که گفتم رو برای آوردی؟
عمو گفت آره. منبع انرژی نامحدود و جعبه ابزار خودم. البته باید قول بدی مواظب جعبه ابزارم باشی وگرنه بهت نمیدمش!
صادق گفت حتما مواظبم.
عمو هم جعبه ابزار و اون منبع انرژی نامحدود رو توی یه جعبه گذاشت و با طناب فرستاد پایین توی قایق وقتی صادق وسایل رو گرفت عمو طناب رو بالا کشید و سلام نظامی داد. صادق هم سلام نظامی داد و کشتی حرکت کرد و رفت. صادق مشغول شد و اون منبع انرژی نامحدود رو به قایقش وصل کرد وقتی کارش تموم شد وسایل رو جمع کرد که از ابزار های عمو چیزی گم نشه. جعبه ابزار رو یک گوشه گذاشت و رفت دکمه بسته شدن سقف رو زد و روی نقشه دوباره قطب جنوب رو انتخاب کرد و دکمه حرکت رو فشار داد قایق شروع به حرکت کرد و صادق که حسابی خسته شده بود رفت و روی صندلیش نشست و بعد صندلی رو تنظیم کرد که مثل تخت بشه و چشماشو بست و خوابید.
علی هم داشت خواب میدید. علی توی خوابش میدید که کاپیتان یه کشتی خیلی بزرگ نجاته و کارش اینه که به قایق ها یا کشتی هایی که توی دریا دچار مشکل میشن کمک کنه و اونا رو نجات بده توی اتاقش توی کشتی ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد که یه صدایی از توی بیسیم اومد: کاپیتان علی! عمو هستم جواب بده.
علی بیسیم رو برداشت و گفت کاپیتان علی صحبت میکنه عمو به گوشم.
عمو گفت من یه پیغام روی موبایلم از صادق دریافت کردم اون توی دریا گیر کرده و باید برم کمکش میتونی منو ببری اونجا؟
علی گفت البته! ما کارمون همینه حالا کجایی؟
عمو گفت من دارم با هلی کوپتر میام. وقتی رسیدم به شما با طناب از هلی کوپتر میام تو کشتی.
علی گفت بسیار عالی منتظرت هستم.
کمی بعد هلی کوپتر اومد. عمو با طناب از هلی کوپتر پیاده شد و وارد کشتی شد.
خیلی سریع خودشو به اتاق کاپیتان رسوند. دوتا بسته بزرگ هم توی دستاش بود وقتی به اتاق کاپیتان رسید علی و عمو به هم سلام کردن.
علی پرسید این بسته ها چیه؟
عمو گفت یکیش جعبه ابزاره یکیش هم منبع انرژی نامحدوده مثل اینکه صادق یادش رفته به قایقش وصلش کنه. توی کارگاهش پیداش کردم.
علی گفت خب حالا میدونی صادق کجاست؟ عمو روی موبایلش یه نقشه نشون داد و گفت اینجاست.
علی گفت مشکلی نیست الان حرکت میکنیم و بیسیم رو برداشت و گفت از کاپیتان علی به همه خدمه کشتی! ما در حال رفتن به ماموریت نجات یک قایق تندرو هستیم همه آماده ماموریت بشید.
بعد بیسیم رو گذاشت سر جاش. به اون کسی که سکان کشتی دستش بود گفت ۳۰ درجه به سمت غرب. با تمام سرعت.
وقتی به قایق صادق رسیدن خدمه کشتی میخواستن برن و صادق رو بیارن سوار کشتی کنن. قایقش رو هم بیارن بالا. ولی صادق گفت نیازی نیست. اون دو تا بسته رو گرفت و خداحافظی کرد.
علی هم از پشت بیسیم با صادق خداحافظی کرد و به سمت ماموریت های بعدی حرکت کردن.
صدای رعد و برق شدیدی همه رو از خواب بیدار کرد. صادق و علی هم از خواب بیدار شدن و با اینکه از صدای رعد ترسیده بودن ولی وقتی یادشون اومد چه خواب خوبی دیده بودن لبخند زدن و دوباره خوابیدن.
صبح شد همه بیدار شدن و صبحانه خوردن بچه ها دائم میپرسیدن کی میریم ناوچه رو ببینیم. عمو هم میگفت میریم. صبر کنید که آماده بشیم. کمی بعد همه سوار ماشین عمو شدن. ماشین عمو یه ماشین شاسی بلند خیلی بزرگ بود از اون ماشینا که باهاش میرن توی کوه و جنگل و هیچ وقت گیر نمیکنه. به سمت پایگاه نیروی دریایی حرکت کردن. عمو گفت این ناوچه ای که الان میخوایم بریم ببینیم یه مدته که برای تعمیرات توی ساحله به همین خاطر به ما اجازه میدن بریم توش رو ببینیم ولی نمیشه اونهایی که الان آماده کار هستن رو ببینیم آخه هر لحظه ممکنه لازم باشه به ماموریت برن.
علی گفت خب ما هم باهاش ماموریت میریم منم میشم کاپیتانش صادق هم میشه مهندسش.
صادق گفت آره من آچارم رو هم با خودم آوردم و یه آچار رو از جیبش بیرون آورد.
بابا گفت اینو چرا آوردی؟
عمو گفت مهندسه دیگه باید همیشه ابزار داشته باشه. ولی ما نمیتونیم بریم اون ناوچهها رو ببینیم به جاش حتما میریم کاپیتان رو میبینیم قبوله؟
بچه ها با بی میلی گفتن قبوله.
از پنجره بیرون رو تماشا میکردن. آفتاب بیرون اومده بود و هوا داشت گرم میشد ولی اصلا مهم نبود چون هرجور شده باید میرفتن و ناوچه رو میدیدن.