قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.
این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شدهاند.
شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی میکنند فنآوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.
برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.
فایل صوتی قصه شب چهارم را از اینجا میتوانید دانلود کنید. منتظر قسمت های بعدی باشید...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
بابا ترمز محکمی کرد و بچه ها از خواب بیدار شدن. جلو تصادف شده بود و همه ماشینها توی ترافیک گیر کرده بودن.
بچه ها پرسیدن: بابا چه خبره؟
بابا گفت به نظرم تصادف شده. آره اونجا رو نگاه کنید اون ماشینه تصادف کرده و چقدر داغون شده!
بچه ها داشتن به اون ماشین که معلوم بود خیلی محکم به نرده های کنار خیابون خورده و چند تا هم معلق زده نگاه می کردن که همون موقع سرنشینای ماشین خودشون از ماشین پیاده شدن و فقط یکم زخمی شده بودن و حالشون خوب بود.
صادق گفت بابا اینا ماشینشون داغون شده ولی خودشون سالمن!
بابا گفت آره عزیزم، خدا رو شکر، چون ماشینشون کیسه هوا داشته سالم موندنن.
بچه ها گفتن چی داشته؟
بابا گفت کیسه هوا. نگاه کنید توی ماشینشون چند تا بادکنک سفید هست که بادشون خالی شده.
علی گفت آره من دیدم اون جلو هست.
صادق گفت منم دیدم.
بابا گفت به اونا میگن کیسه هوا. اگه تصادف بشه اون بادکنکا باد میشن و نمیزارن بدن آدم به جاهای سفت ماشین بخوره. اینطوری بعد از تصادف آدم کمتر آسیب میبینه.
صادق گفت همه ماشینا کیسه هوا دارن؟
بابا گفت از چند سال پیش دیگه هر ماشینی میسازن کیسه هوا داره ولی اونایی که قدیمی ترن ندارن.
علی گفت ماشین ما داره؟
بابا گفت آره داره اینجا ها رو نگاه کنید. بعد چند تا نقطه روی داشبورد رو نشون داد و گفت پشت اینا کیسه هوا هست.
دیگه ترافیک تموم شده بود و راه باز شده بود پلیس و آمبولانس هم از سمت دیگه خیابون خودشون رو رسونده بودن به جایی که تصادف شده بود.
پلیس داشت به ماشینا میگفت که سریع تر رد بشن دکتر ها هم از توی آمبولانس به سمت اون ماشینی که تصادف کرده بود می دویدن!
وقتی از اونجا رد شدن بابا پرسید صادق تو یه بار گفتی علت تصادف ماشینا چیه؟
صادق گفت من تو تلویزیون دیدم، میگفت راننده ها حواسشون نیست!
بابا گفت آره به همین خاطر من و مامان دائم به شما میگیم توی ماشین نباید دعوا کرد چون حواس راننده پرت میشه!
علی گفت ولی من گفته بودم اگه ماشینا بتونن پرواز کنن دیگه تصادف نمیشه.
صادق گفت نه مگه نشنیدی تصادف ها به خاطر اینه که راننده ها حواسشون پرت میشه حتی اگه پرواز هم بکنن بازم ممکنه تصادف بشه باید راننده خودکار داشته باشن تا تصادف نشه.
مامان گفت خیلی خب، حالا دوباره سر ماشین پرنده و راننده خودکار دعوا راه نیاندازید اینطوری حواس راننده رو پرت میکنید.
علی و صادق به هم نگاه کردن و خندیدن و انگشتشون رو به نشانه سکوت بردن روی دماغشون و گفتن هیسس.
بابا پرسید غیر از ماشین پرنده و راننده خودکار دیگه چه راهی به نظرتون میرسه که باعث بشه ماشینا تصادف نکنن؟
علی گفت مثلا همه خیابونا از این دیوار ها که وسط خیابون میزارن داشته باشه.
بابا گفت آره این ها خیلی کمک میکنن میدونید اسمشون چیه؟
بچه ها گفتن اسمش دیواره!
بابا گفت نه اسمش نیوجرسی هه!
علی گفت تو اون کارتونه اون پسره اهل نیوجرسی بود.
بابا گفت آره اسم این بلوک های بتونی که وسط خیابونا میزارن از همون منطقه گرفته شده چون اولین بار اونا این بلوک ها رو ساختن. البته دیدی که بازم تصادف میشه همین تصادفی که چند دقیقه قبل دیدیم همین طوری بود اون ماشینه به نرده های کنار خیابون خورده بود و هیچ ماشین دیگه ای هم بهش نزده بود.
علی گفت آره ولی تصادفا کمتر که میشه.
بابا گفت آره درسته به همین خاطر خیلی جاها از این بلوک ها میزارن.
بابا ادامه داد راه حل های شما اینا بود که روی زمین راننده خودکار داشته باشن یا برن توی هوا به نظرتون ماشینا دیگه کجا میتونن برن؟
صادق گفت میتونن برن زیر زمین!
علی گفت خب اونجا هم مثل روی زمین تصادف میکنن دیگه، مثل تونل ها مگه توی تونل ها تصادف نمیشه؟
بابا گفت علی درست میگه صادق راه حلی داری که تصادف نکنن؟
صادق گفت نمیدونم.
بابا گفت من یه ایده ای دارم به نظرتون قطارای مترو با هم تصادف میکنن؟
بچه ها گفتن نه تصادف نمیکنن آخه هرکدوم ریل خودشون رو دارن هیچ کدوم توی مسیر اون یکی نمیرن.
بابا گفت درسته هرکدوم ریل خودشون رو دارن ولی بعضی وقتا قطار عقبی به قطار جلویی میخوره البته خیلی کم اتفاق میوفته و اگه راننده هاشون خودکار باشه دیگه اصلا اتفاق نمیوفته حالا به نظرتون میشه ماشینا رو بزاریم توی قطار مترو و از اینور ببریم اون ور؟
بجه ها گفتن آره میشه فقط دیگه هیچ کس توی مترو جاش نمیشه.
بابا گفت اگه مترویی بسازیم که مخصوص این کار باشه چی مثلا یه مترویی که بین شهرا حرکت کنه و فقط ماشینا رو ببره یا مثلا شاید حتی لازم نباشه مثل قطار باشه میتونه ماشین به ماشین باشه ولی روی ریل و زیر زمین حرکت کنه و به جای بنزین و برق مصرف کنه.
علی گفت خیلی خوبه آخه مترو خیلی تند میره. میتونه از ماشینا هم تند تر بره اینطوری خیلی زود میرسیم.
بابا گفت آره این هم یه راه دیگه بود راه خوبی هم هست. دیگه چه راهی به نظرتون میرسه؟
صادق گفت میتونیم اصلا ماشینمون رو نیاریم تو جاده. با هواپیما یا قطار بریم بعد توی شهر مقصد ماشین کرایه کنیم.
بابا گفت این هم میشه ولی هیچی ماشین خود آدم نمیشه.
صادق گفت بابا یادته اون دفعه مامان یه کاغذ بهت داد بردی مغازه ازش کپی گرفتی؟
بابا گفت آره یادمه چطور مگه؟
صادق گفت نمیشه یه دستگاه کپی بسازیم از ماشینمون کپی بگیره؟
مامان گفت عجب ایده ای! خیلی جالبه!
صادق گفت مثلا تو شهر خودمون ماشینمون رو ببریم توی یه دستگاه بعد توی شهر خودمون با قطار بریم سفر بعد توی ایستگاه مقصد از یه دستگاه دیگه یه کپی از ماشینمون تحویل بگیریم؟
بابا گفت ایده خیلی جالبیه فکر کنم باهاش بشه کارهای دیگه ای هم انجام داد فکر کنید ما یه دستگاه داشته باشیم که بتونه از همه چیز کپی بگیره دیگه چه کارایی میشه باهاش کرد؟
علی گفت میتونیم هر وقت چیزی رو جایی جا گذاشتیم به یه نفر بگیم وسیله مون رو بزاره توش و کپی وسیله مون رو توی دستگاه خودمون تحویل بگیریم.
بابا گفت آره چه جالب میشه من یه ایده دیگه هم دارم میتونیم یه دستگاه بسازیم که از وسیله مون کپی نگیره. خود وسیله مون رو ببره یه جای دیگه شاید من نخوام از وسیله ام یه کپی جای دیگه باشه مثلا هیچ کس دوست نداره از آلبومش دو تا کپی وجود داشته باشه!
صادق گفت آره میشه یه دکمه داشته باشه که با اون دکمه بهش بگیم از وسیله مون کپی بگیره یا خودشو ببره اونجا.
علی گفت خب اگه دستگاهمون این کار رو میکنه! چرا خودمون با قطار بریم ماشینمون با این دستگاهه بره. خب خودمون هم میشینیم توی ماشین بعد دکمه شو میزنیم هممون با ماشینمون میریم توی مقصد.
مامان گفت باریکلا! ایده خیلی جالبیه اینطوری دیگه آدم میتونه به هر جایی بره بدون اینکه لازم باشه ساعتها توی ماشین بشینه.
بابا گفت فکر کنید دکمه شو اشتباهی بزنیم بجای اینکه جابجامون کنه ازمون کپی بگیره! اون وقت از هرکدوممون دوتا هست!
صادق گفت این که خیلی خوبه دیگه میشه دوجا بازی کنیم اصلا من میخوام هزار تا بشم این طوری میتونم با خودم هم بازی کنم و حوصله ام سر نره.
بابا گفت اون وقت ما باید برای هزار تا صادق، اسباب بازی بخریم؟
صادق گفت آره دیگه، پسر بهتر از منم مگه گیرتون میاد؟
علی گفت آره گیر میاد: من!
مامان و بابا و بچه ها همگی حسابی خندیدن.
مامان گفت دیگه چه کارای با مزه ای با این دستگاهه میشه کرد؟
علی گفت میشه باهاش بریم فضا.
مامان گفت آره یکی از این دستگاهها میزاریم توی ایستگاه فضایی اونوقت از هرجا بخواهیم میتونیم بریم توی یکی از این دستگاه ها بعد از توی ایستگاه فضایی بیایم بیرون.
بابا گفت اگه یکی از اینا رو بزاریم روی مریخ چطوره؟ مثلا با یه فضا پیمای بدون سرنشین یدونه ازین دستگاه ها رو بفرستیم مریخ بعد با این دستگاه بریم روی مریخ. آخه میدونید راه تا مریخ خیلی طولانیه. شش ماه طول میکشه تا برسی اینطوری خیلی سریع میشه.
بچه ها گفتن شش ماه؟ پس چطوری آدما میرن مریخ؟
مامان گفت هنوز هیچ کس نرفته مریخ، فقط فضا پیمای بدون سرنشین رفتن.
صادق گفت من خودم توی اون فیلمه دیدم که رفته بودن مریخ.
مامان گفت همه دوست دارن برن به همین خاطر در موردش فیلم میسازن ولی هنوز هیچ کس راهی پیدا نکرده اگه شما بتونید این دستگاه رو بسازید، آرزوی همه برآورده میشه به نظرتون اسم این دستگاه رو چی بزاریم؟
علی گفت همه چیز دوتا کن!
صادق گفت نه همه چیز چند تا کن!
بابا گفت نظرتون چیه اسمشو بزاریم انزلی؟ مثل اون بلوکا که اسمش نیو جرسی بود آخه شما تو راه انزلی ایده این دستگاه به ذهنتون رسید.
بجه ها گفتن آره انزلی خوبه دستگاه انزلی خیلی اسم باحالیه.
بابا گفت حالا به این فکر کنید که با دستگاه انزلی چه کارایی میشه کرد و یکم استراحت کنید ماهم یکم موسیقی گوش میکنیم.
بچه ها داشتن فکر میکردن که با دستگاه انزلی چه کارایی میشه کرد؟ بابا هم یه موسیقی ملایم توی ماشین گذاشته بود یواش یواش چشمای بچه ها سنگین شد و خوابشون برد.
صادق داشت خواب میدید که دو تا از دستگاه های انزلی رو ساخته و توی کارگاهش کنار هم گذاشته رفته پشت دستگاه ها و داره کلی سیم رو بین دستگاه ها وصل میکنه بعد از اینکه با دقت خیلی زیاد همه سیم ها رو وصل کرد رفت پشت کامپیوترش نشست، چند تا دکمه رو زد و امتحان کرد که دستگاه ها درست کار کنند وقتی مطمئن شد، رفت و از توی اتاق اسباب بازی هاش همه بلوک های خونه سازیش رو آورد و توی یکی از دستگاه ها ریخت بعد رفت پشت کامپیوتر و تنظیم کرد که ازشون صد تا کپی بگیره. وقتی دکمه شروع رو زد در دستگاه دوم با فشار زیادی باز شد و کلی بلوک خونه سازی ازش ریخت بیرون دستگاه ها داشتن با سرعت زیادی کار میکردن و بلوک ها توی دستگاه جا نمیشدن به همین خاطر در دستگاه دوم باز شده بود و مثل وقتایی که کنار سینما اون آقاها ذرت بوداده درست میکنن و همش از توی قابلمه ذرت بوداده میریزه بیرون از دستگاه دوم بلوک خونه سازی بیرون میومد اینقدر زیاد بودن که همه جا رو گرفتن و صادق حتی نمیتونست رد بشه و دکمه متوقف شدن رو از روی کامپیوتر فشار بده به همین خاطر یه گوشه نشست و به بلوک هایی که بیرون میومدن نگاه میکرد و منتظر بود صد تا کپی تموم بشه تا دستگاه خودش خاموش بشه کمی بعد صد تا کپی تموم شد و دستگاه سه تا بوق زد و خاموش شد درست مثل ماشین لباسشویی. بعد از صدای بوق دستگاه صدای تق تقی داد و در دستگاه اول هم باز شد حالا دیگه صادق صد و یکی بسته کامل از بلوک های خونه سازی داشت و میتونست باهاش واقعا یه خونه کامل بسازه. خیلی زود شروع کرد و یه خونه کامل با دو تا اتاق و حیاط و پارکینگ و انباری و آشپزخونه و هر چیز دیگه ای که توی خونه ها هست درست کرد و رفت توی یکی از اتاقای خونه ای که ساخته بود، با ماشینش که خیلی دوستش داشت بازی کرد.
علی هم داشت خواب میدید که کلی از دستگاه های انزلی ساخته و رفته فرودگاه و داره هرکدومشون رو به یک جایی با هواپیما ارسال میکنه: کنار دیوار چین، چند تا جزیره وسط اقیانوس، قطب جنوب، چند تا شهر که هواشون خیلی گرمه، به جنگل های آمازون، به بیایون های آفریقا و کلی جاهای دیگه. بعد رفت خونه و به همه اون آدم هایی که قرار بود این دستگاه ها رو تحویل بگیرن زنگ زد و بهشون یاد داد که چطوری دستگاه رو روشن کنن. وقتی دستگاه ها روشن شد خودش رفت توی دستگاهی که توی خونه داشت و همه تنظیمات رو انجام داد بعد دکمه ارسال رو زد و یکی یکی به همه اون جاهایی که دستگاه انزلی رو فرستاده بود سفر کرد و روی صندلی نشست و یه نقاشی از منظره اونجا کشید و خیلی زود هم به خونه برگشت. بعد تمام نقاشی ها رو توی یه قاب بزرگ چسبوند و اون قاب رو روی دستگاه انزلی وصل کرد.
صدای بارون شدیدی میومد بچه ها از خواب بیدار شدن و دیدن که همه جا ابرهای خیلی زیادی هست و بارون خیلی شدیدی داره می باره برف پاک کن های ماشین با سرعت خیلی زیادی کار میکردن و بابا داشت با دقت زیادی رانندگی میکرد آخه جلو خیلی به سختی دیده میشد.
مامان گفت بچه ها داریم به انزلی نزدیک میشیم اینجا بیشتر وقتها بارون میاد الان هم دیگه آخر تابستونه و اول فصل بارش ببینید چه بارون شدیدی داره می باره.
علی گفت اونجا انگار سیل اومده و به یه جایی بیرون جاده اشاره کرد.
صادق گفت کجا؟ و به دقت به جایی که علی نشون میداد نگاه کرد و گفت آره چقدر آب اونجا هست.
مامان داشت توی موبایلش دنبال چیزی میگشت، وقتی پیداش کرد گفت ایناهاش گوش بدید.
و صدای موبایلش رو که از بلندگوهای ماشین پخش میشد زیاد کرد بچه ها قبلا این آهنگ رو شنیده بودن: ببار ای بارون ببار...
بچه ها داشتن به آهنگ گوش می کردن و به بارونی که به شیشه ها میخورد نگاه میکردن.