صادق و علی
صادق و علی
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های صادق و علی (شب اول)

قصه شب برای بچه های ۴ تا ۹ سال.

این قصه ها به جهت تقویت خیال پردازی کودکان در زمینه تولید فن آوری های جدید تهیه شده‌اند.

شخصیت های قصه، دو پسر بچه هستند که نسبت به موضوعات اطراف خود بی تفاوت نیستند و در خیال پردازی های خود سعی می‌کنند فن‌آوری هایی برای بهبود زندگی بشر اختراع کنند.

برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.

فایل صوتی قصه شب اول را از اینجا میتوانید دانلود کنید. منتظر قسمت های بعدی باشید...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

صادق و علی دو تا برادر بودن. همراه مامان و بابا تو شهر تهران زندگی میکردن. صادق داداش بزرگه و علی داداش کوچیکه بود. صادق و علی خیلی از بازی ها و کاراشون رو باهم انجام میدادن و خیلی با هم مهربون بودن. صادق و علی مثل همه بقیه بچه ها خیلی کنجکاو بودن. اونا دوست داشتن بدونن هرچیزی چطوری کار میکنه و توی هر وسیله ای چه چیزایی هست. به همین خاطر هر وقت تعمیرکار به خونه اونا میومد که چیزی رو درست کنه اونا میرفتن و حسابی دقت میکردن، ببینن توی اون وسیله چه چیزایی هست و اون وسیله چطور کار میکنه. بابا و مامان هم که میدونستن صادق و علی دوست دارن خیلی چیزا رو یاد بگیرن کمکشون میکردن که بیشتر از وسایل مختلف سر در بیارن و حتی به چیزایی فکر کنن که وجود نداره و شاید بتونن وقتی بزرگ شدن اونها رو بسازن.

یه روز از روزای خوب خدا قرار بود همه خانواده با هم به سمت شهر بندر انزلی و خونه عمو مرتضی سفر کنن. به خاطر اینکه صبح خیلی زود همه سوار ماشین شده بودن که حرکت کنن پسرا خیلی خوابشون میومد و خیلی زود خوابشون برد.

کمی بعد یکهو با صدای رد شدن یه کامیون از خواب بیدار شدن.

ماشینشون کنار جاده پارک شده بود، درِ ماشین باز بود و صدای بقیه ماشین هایی که با سرعت از کنارشون رد میشدن خیلی بلند بود.

بابا از ماشین پیاده شده بود و رفته بود درِ موتور ماشین رو باز کرده بود.

بچه ها از مامان پرسیدن: مامان چه خبر شده؟ ماشینمون خراب شده؟

مامان گفت: معلوم نیست. یکهو ماشین خاموش شد. بابا داره سعی میکنه بفهمه مشکل چیه؟

همون لحظه بابا اومد و داخل ماشین نشست.

بچه ها دوباره پرسیدن: بابا ماشین خراب شده؟

بابا گفت: آره ولی نمیدونم مشکل چیه باید به امداد خودرو زنگ بزنم.

بچه ها گفتن: امداد خودرو چیه؟

بابا گفت: امداد خودرو به تعمیر کار هایی میگن که توی جاده ها به ماشین هایی که خراب میشن کمک میکنن.

علی گفت مثل گروه نجات، که توی اون کارتونه بود؟

مامان با لبخند گفت آره شبیه همون!

بابا موبایلش رو برداشت و زنگ زد. چند دقیقه بعد آقای تعمیر کار با یه ماشین آبی که پشتش یدک کش داشت از راه رسید. بابا و آقای تعمیرکار سلام علیک کردن و رفتن ببینن توی ماشین چه خبره؟ بچه ها دوست داشتن پیاده بشن و ببینن چه خبره ولی مامان بهشون اجازه نداد و بهشون گفت: اینجا جاده است و خیلی خطرناکه ماشین ها با سرعت خیلی زیادی رد میشن. ممکنه شما حواستون نباشه و نزدیکشون بشید که این خیلی خطرناکه!

کمی بعد آقای تعمیر کار رفت و از ماشینش یه چیزی برداشت و اومد و توی ماشین وصل کرد.

بعد بابا اومد توی ماشین و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و بعدش استارت زد و ماشین روشن شد.

بچه ها گفتن هورا روشن شد

بابا از ماشین پیاده شد و به سمت آقای تعمیر کار رفت و کمی با هم صحبت کردن بعدش با آقای تعمیرکار دست داد و اون رفت و سوار ماشینش شد.

بابا هم درِ موتور ماشین رو بست و سوار شد. یه چیزی هم توی دستش بود.

بچه ها گفتن بابا اون چیه؟

بابا گفت این همون چیزیه که خراب شده بود؟

صادق گفت: میدی ببینم؟

بابا اون وسیله رو بهش داد.

صادق پرسید بابا این اسمش چیه؟

بابا گفت: این اسمش فیوزه. یه چیزیه که توی هر دستگاهی که از برق استفاده میکنه هست. اگر مشکلی توی اون دستگاه پیش بیاد فیوز میسوزه و نمیزاره که بقیه قسمت های اون دستگاه خراب بشه. به جای اینکه بقیه وسیله ها بسوزن این فیوزه میسوزه.

علی که الان فیوز رو از صادق گرفته بود و داشت بهش نگاه میکرد گفت: یعنی تو ماشینمون یه چیزی خراب شده که این فیوزه سوخته؟

بابا گفت ممکنه اینطوری باشه ولی آقای تعمیر کار نتوست مشکلی رو پیدا کنه شاید هم خود فیوزه خراب بوده.

صادق گفت یعنی فیوز ماشین خراب شده بود بعد برای اینکه بقیه وسایل خراب نشن فیوزه خودش رو سوزونده بود؟؟؟

مامان و بابا خندیدن و گفتن اینطوری هم میشه گفت!

هنوز ظهر نشده بود. هوای بیرون خیلی گرم نبود آخرای تابستون بود ولی آفتاب از پشت پنجره گرمای لذت بخشی داشت. بچه ها هم که هنوز خوابشون کامل نشده بود زیر این آفتاب دوست داشتن باز هم بخوابن آخه کی میتونه خوابیدن توی ماشین توی جاده زیر آفتاب رو از دست بده؟ خیلی کیف داره!

صادق و علی هر دوتا خوابشون برده بود و خواب میدیدن...

صادق خواب میدید که مهندس یه کارخونه بزرگ ماشین سازیه. اون ماشین طراحی میکنه و توی کارخونه، اون ماشین ها رو میسازن. خواب میدید که رفته و داره بررسی میکنه که همه ماشین هایی که از خط تولید بیرون میان همه چیزشون درست و دقیق باشه البته اون مطمئن بود که همه چیز درسته آخه آدمایی که توی خط تولید کار میکردن همشون میدونستن اگه مشکلی وجود داره باید برن و دکمه قرمز پشت سرشون رو فشار بدن اینطوری ساخته شدن ماشین ها متوقف میشه تا مشکل درست بشه وقتی صادق از اینکه همه ماشین ها خوب ساخته شدن و هیچ مشکلی ندارن مطمئن شد رفت و با آدمای توی خط تولید کمی صحبت کرد که ببینه حالشون چطوره آخه صادق همیشه مواظب آدمایی که باهاشون کار میکرد بود.

صادق بعد از صحبت کردن با بقیه به یک اتاق خیلی بزرگ که یک میز خیلی بزرگ وسطش بود و دورش کلی آدم بود رفت. صادق به همه سلام کرد و گفت ما امروز میخوایم یه کار بزرگ رو شروع کنیم. میخوایم طراحی یه ماشین جدید رو شروع کنیم یه ماشینی که با همه ماشین هایی که تا حالا ساختیم فرق داره میخوایم یه ماشین درست کنیم که نیازی به راننده نداشته باشه و خودش بتونه رانندگی کنه.

آدم هایی که دور میز بودن همشون مهندس و دانشمند بودن و میفهمیدن صادق داره درمورد چی حرف میزنه اونا خیلی خوشحال شدن و گفتن این کار باید خیلی جذاب باشه چون خیلی سخته و ما هممون دوست داریم کار های سخت رو انجام بدیم حتما موفق میشیم ولی باید خیلی تلاش کنیم.

در همین موقع که صادق خواب میدید علی هم خواب میدید...

علی خواب میدید که سوار ماشینش شده و توی خیابون داره حرکت میکنه که ناگهان ترافیک میشه. علی یه دکمه روی فرمون ماشین رو فشار میده و ماشین از روی زمین بلند میشه و شروع میکنه به پرواز کردن. از روی ترافیک رد میشه و بعد دوباره برمیگرده به زمین و ادامه راهش رو از توی خیابون میره. وقتی به مقصد میرسه ماشین رو میزاره توی پارکینگ و از پله ها میره بالا. به طبقه اول که میرسه اونجا یه سالن خیلی بزرگ میبینه. توی سالن آدم های مختلف دارن روی تخته ها و کاغذها و کامپیوترها کار میکنن و با هم صحبت میکنن. علی به اونا سلام میکنه و اونا هم جواب سلامشو میدن. علی میره توی اتاقش و کامپیوترشو روشن میکنه. کمی کار میکنه بعد میاد بیرون و میگه: بچه ها یه لحظه بیاید اینجا باید یه چیزی رو بهتون بگم. همه جمع میشن و علی میگه این ماشینی که باهم ساختیم هنوز مشکل داره من امروز موقع پرواز متوجه این مشکل شدم.

بقیه پرسیدن چه مشکلی داره؟

علی گفت چون سرعت حرکتش موقع پرواز خیلی زیاده کنترل کردنش خیلی سخت شده. باید بتونیم یه کاری کنیم که با سرعت کمتر هم بتونه پرواز کنه.

یکی دیگه از مهندسا هم گفت آره من هم متوجه این مشکل شدم باید این مورد رو درست کنیم بیاید فکر کنیم ببینیم چطور میشه درستش کرد.

بعد همه با هم نشستن و در مورد اینکه مشکل رو چطور برطرف کنن صحبت کردن.

علی با همکاراش یه کارگاهی ساخته بودن و میخواستن ماشین هایی درست کنن که تا حالا هیچ کارخونه بزرگی نساخته بود. اونا باور داشتن با یک تیم از آدم های خیلی قوی میشه چیز هایی درست کرد که تا اون موقع فکر هیچ کس بهش نرسیده. به همین خاطر یه ماشین پرنده ساخته بودن و داشتن بهترش میکردن و میخواستن بعدا برای همه مردم اون ماشین رو بسازن.

بابا ترمز کرد و بچه ها از خواب بیدار شدن. داشتن به خوابی که دیده بودن فکر می کردن.

علی گفت: بابا! من دوست دارم یه ماشین بسازم که پرواز کنه اینطوری هیچ وقت توی ترافیک نمیمونیم.

صادق هم خیلی سریع گفت: بابا! من دوست دارم یه ماشین بسازم که خودش رانندگی کنه اونوقت توی مسافرتا دیگه لازم نیست رانندگی کنی.

مامان گفت: بازم خواب دیدید؟

پسرا گفتن: آره

صادق گفت: من توی یه کارخونه بزرگ ماشین سازی کار میکردم و میخواستیم با کمک کلی مهندس و دانشمند یه ماشین بسازیم که خودش رانندگی کنه.

علی گفت: من و دوستام یه جایی درست کرده بودیم و توش یه ماشین پرنده ساخته بودیم و میخواستیم بهترش کنیم.

بابا گفت: خواب هاتون خیلی خوبه. دوست دارید بهتون بگم توی ساختن ماشین چه مهندسایی کار میکنن؟

بچه ها گفتن: آره. بگو!

بابا گفت: ماشین کلی قطعه داره که حرکت میکنن درسته؟

بچه ها گفتن: آره مثل چرخ، مثل فرمون، مثل در، مثل اونایی که زیر پای راننده است!

بابا گفت: آفرین. اونایی هم که زیر پای راننده است اسمش پداله. کلی چیزای دیگه هم هست که حرکت میکنه مثلا موتور هم حرکت میکنه که باعث میشه ماشین حرکت کنه ولی اینایی که گفتید هم کاملا درسته. اینا رو مهندس مکانیک طراحی میکنه.

بابا ادامه داد: ماشین کلی هم وسیله برقی داره میدونید مثل چی؟

بچه ها گفتن: آره مثل چراغ سقف، مثل رادیو، مثل چراغ های جلو و عقب.

بابا گفت: درسته ولی خیلی چیزای دیگه هم با برق کار میکنه مهم ترینشون هم موتور ماشینه که اگه برق نباشه کار نمیکنه. این وسایل برقی رو هم مهندس برق طراحی میکنه.

بچه ها گفتن: بابا تو که گفتی موتور رو مهندس مکانیک طراحی میکنه ولی الان گفتی مهندس برق طراحی میکنه یعنی چی؟

بابا گفت: آخه خیلی چیزایی که توی ماشین هست رو چندتا مهندس و دانشمند با هم طراحی میکنن.

بابا گفت: میگم دقت کردید ماشین های جدید چقدر خوشگل تر از ماشینهای قدیمی هستن؟

بچه ها گفتن: آره ما کلی ماشین جدید دیدیم که خیلی خوشگلن.

بابا گفت: قیافه ماشینا رو طراح های صنعتی طراحی میکنن کار اونا باعث میشه که ماشین‌ها اینقدر قشنگ باشن.

بابا ادامه داد: داخل خیلی از دستگاه های ماشین کامپیوتر هست.

بچه ها گفتن: کامپیوتر داره؟ از همونایی که توی خونه شما باهاش کار میکنی؟

بابا گفت: نه دقیقا از اونا. با اونا فرق داره ولی کامپیوتره، الان بیشتر وسایل برقی داخلشون کامپیوتر داره حتی یخچال، تلویزیون یا حتی پلوپز هم داخلش کامپیوتر داره.

بچه ها گفتن: اَاَاَ ... توی همه اینا کامپیوتر هست؟

بابا گفت: آره هست. حتی توی اون ماشین کنترلی هم که توی خونه دارید هم کامپیوتر هست. بعداً که رفتیم خونه بهتون نشونش میدم. این کامپیوتر ها رو مهندسای کامپیوتر میسازن.

بچه ها داشتن به هم نگاه میکردن و میگفتن: توی ماشین کنترلی هم کامپیوتر داره!!! بابا توی اون موتوره هم کامپیوتر داره؟ توی اون عروسک فیله چطور؟ بابا اون توپ من هم کامپیوتر داره؟

و شروع کرده بودن اسم همه اسباب بازی هاشون رو میگفتن و می پرسیدن اینا هم کامپیوتر داره؟

بابا گفت: صبر کنید بچه ها من بهتون یاد میدم چطوری بفهمید که کامپیوتر داره یا نه؟ اگه اسباب بازی تون دکمه ای داره که وقتی اونو میزنید کاری انجام میده یا صدایی در میاره احتمالا توش کامپیوتر داره ولی اگه مثل توپ یا اون عروسک فیله هیچ دکمه ای نداره و هیچ کاری نمیکنه پس توش کامپیوتر نداره.

بچه ها داشتن فکر میکردن و میگفتن: پس اون موتوره داره. اون عروسک گاوه نداره. بلوک های خونه سازی هم ندارن. ولی اون ماشینه که آهنگ میزنه و راه میره حتما داره.

بابا گفت: حالا بین این همه مهندسایی که گفتم شما دوست دارید مهندس چی بشید؟

بچه ها گفتن: همشون!

مامان و بابا خندیدن و گفتن: نمیشه که!

مامان گفت: البته لازم نیست الان تصمیم بگیرین که میخواید کدوم باشید شما بهتره به همین آرزو هاتون فکر کنید و ببینید دیگه ماشین هایی که دوست دارید بسازید چیا باید داشته باشن؟ بعدا که بزرگ شدید تصمیم بگیرید که مهندس چی بشید؟

مشغول همین حرفا بودن که بابا سرعتش رو کم کرد و رفت داخل پمپ بنزین. توی پمپ بنزین ماشین ها توی چند تا صف ایستاده بودن و به نوبت داشتن بنزین میزدن. بابا هم توی یکی از صف ها ایستاد و ترمز دستی رو کشید.

ادامه دارد ...

نظرات شما قطعا برای بهبود قصه ها کمک خواهد کرد. لطفا دریغ نکنید.

داستانقصه شبعلمی تخیلیصادق و علیبچه گانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید