صادق و علی
صادق و علی
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

بالا گم شده!!!

قصه شب علمی، تخیلی برای بچه های ۴ تا ۹ سال.

برای تقویت خلاقیت در کودکان، هنگام خواب، در تاریکی و با آرامش برای بچه ها بخوانید و فرصت دهید در ذهنشان قصه را تصویر سازی کنند.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

علی داشت پله های سرسره رو بالا میرفت هرچی میرفت پله ها تموم نمیشدن یکهو به زیر پاش نگاه کرد هیچ پله ای نبود حتی هیچ سرسره ای هم نبود و هیچ پارکی هم نبود ولی علی با هر قدم داشت بالاتر میرفت از این کار خوشش اومد و به بالا رفتن ادامه داد هر قدم که میذاشت بالاتر از قبل بود منظره ابرها و خورشید درحال غروب خیلی قشنگ بود و علی محو تماشا بود که یهو سرش به یه چیزی خورد.

به بالا نگاه کرد و دید سرش به سبد یه بالن خورده همون موقع یه نفر از توی سبد بالن به پایین بالن نگاه کرد و گفت سلام من صادقم دارم دور زمین رو با بالنم میگردم همسفر من میشی؟ علی گفت آره بیام تو؟ صادق گفت آره بیا تو

علی سوار بالن شد و گفت این چقدر بالا میره؟ صادق گفت نمیدونم تا حالا امتحان نکردم میخوای امتحان کنیم؟ علی با سر گفت آره.

شعله مشعل بالن رو تا آخر زیاد کردن و به منظره غروب خیره شدن بالن همین طور بالاتر میرفت و خورشید همین طور پایین تر میرفت. کمی بعد صدای خیلی بلندی به گوش رسید ولی معلوم نبود که از کجا میاد.

یهو یه موشک از کنارشون با سرعت رد شد و به بالن گیر کرد و بالن و سبدش رو با خودش بالا برد. صادق و علی محکم سبد بالن رو گرفته بودن هر چی بالاتر میرفتن اطرافشون تاریک تر میشد و زمین گرد تر میشد تا جایی که دیگه دور و برشون کاملا سیاه بود و زمین به نظر یه توپ گنده میرسید که یه طرفش شب شده بود و تاریک بود ولی یه طرفش روز بود و آبی و سبز بود.

این اولین باری بود که صادق و علی شب و روز و خورشید رو همزمان میدیدن. قسمت آخر موشک ازش جدا شد و رفت ولی سر موشک که بالن بهش گیر کرده بود هنوز از زمین دورتر میشد دیگه هیچ موتوری کار نمیکرد ولی اونا داشتن از زمین دور میشدن تا اینکه یه چیزی سر موشک رو نگه داشت ولی سبد داشت هنوز حرکت میکرد که بالاخره طناب بالن اونا رو نگه داشت.

صادق و علی به یک ایستگاه فضایی رسیده بودن و بازوی اون ایستگاه فضایی اونا رو نگه داشته بود. در ایستگاه باز شد و صادق و علی به هم نگاه کردن و تصمیم گرفتن وارد ایستگاه بشن. خواستن از توی سبد بیان بیرون و همین که با دستشون خودشونو بالا کشیدن با سرعت زیادی به سمت در ایستگاه حرکت کردن. صادق و علی از این حالت خیلی خوششون اومد.

وارد ایستگاه شدن اونجا یه نفر ایستاده بود و گفت سلام من محمدم ما با ایستگاه فضایی دور زمین میچرخیم دوست دارید همسفر ما بشید؟ صادق و علی گفتن آره. صادق پرسید این ایستگاه چقدر بالا میره؟ محمد گفت بالا کدوم طرفه؟ صادق دقت کرد و دید خودش روی زمینه و علی پاهاش روی دیواره و محمد پاهاش روی سقفه! شاید هم محمد پاهاش رو زمین بود و صادق پاهاش روی سقف!! شاید هم علی پاهاش رو زمین بود و صادق و محمد پاهاشون روز دیوار!! اونجا همه چی سبک بود به اندازه پر! و فرقی نمیکرد که کدوم وری بمونی میتونستی سرو ته بشی و همونطوری بمونی.

علی گفت حالا بالا کجاست؟ بالا گم شده. شاید هم تموم شده انقدر بالا رفتیم که دیگه بالایی نمونده!

محمد گفت به نظر من بالا به سمت خورشیده صادق گفت به نظر من بالا به سمت اون سیاره است که اونجاست! اون قرمزه

علی از پنجره ایستگاه به بیرون نگاه کرد یه طرف زمین پیدا بود و یه طرف خورشید پر نور که از همیشه بزرگتر بود و یه طرف کلی ستاره و سیاره توی کهکشان که بینشون یه سیاره قرمز بود.

صادق هم از پنجره نگاه کرد و محمد هم به اونها ملحق شد و همه با هم به ستاره ها و سیاره های کهکشان داخل آسمون سیاه نگاه کردن

کمی بعد علی، صادق و محمد سوار یه سفینه شدن صادق گفت بالا به سمت سیاره قرمزه بریم بالا!

سفینه شروع به حرکت کرد و اونا از ایستگاه فضایی دور شدن هرچقدر بیشتر پیش می رفتن زمین کوچیکتر میشد و یه سیاره قرمز بزرگتر میشد

محمد گفت این مریخه علی گفت خیلی خوشگله صادق گفت دوست دارید بریم روش رو ببینیم؟ همه گفتن آره.

با سفینه به سمت مریخ حرکت کردن و روی مریخ فرود اومدن تا چشم کار میکرد خاک بود و خاک اصلا به اون خوشگلی که به نظر میومد نبود علی و صادق و محمد وقتی این منظره رو دیدن گفتن زمین خودمون که خوشگل تره!

علی از صادق پرسید به نظرت الان بالا کجاست؟ صادق نگاه کرد و دید هر سه تاشون پاشون روی خاک مریخه روی همون سیاره ای که قرار بود بالا باشه ولی الان پایینه و باز هم بالا بالاست.

علی گفت من توی خونمون روی زمین بالا داشتم ولی الان بالا گم شده و به زمین که توی آسمون پیدا بود اشاره کرد. محمد گفت بالا گم نشده بالا جاییه که نور ازش میاد و به خورشید اشاره کرد.

در همون لحظه از توی خاک یه در بزرگ باز شد و ازش یه سفینه بزرگ بیرون اومد کنار سفینه یه نفر ایستاده بود و گفت سلام من مصطفی هستم من میخوام برم به یه کهکشان دیگه روی یه سیاره ای که اسمش کپلر ۹۰-آی هست دوست دارید با من همسفر بشید؟ علی و صادق و محمد به هم نگاه کردن و گفتن آره.

همه سوار سفینه شدن مصطفی گفت این سفینه میتونه با سرعت نور حرکت کنه ولی جایی که میریم خیلی دوره و با این سرعت هم خیلی طول میکشه علی پرسید پس چطوری میریم؟ مصطفی گفت من یه میانبر بلدم ولی اگر از اون میانبر بریم ممکنه برای برگشتن انرژی کافی نداشته باشیم قبوله؟ علی و صادق و محمد به هم نگاه کردن و گفتن قبوله. یه سفر بی بازگشت به یه کهکشان دیگه! و یک سیاره دیگه!

مصطفی سفینه رو روشن کرد و حرکت کرد یکهو همه جا پر از نور شد نور های رنگی و بعد همه جا تاریک شد از پنجره سفینه یه سیاره پیدا بود که شبیه سیاره هایی که تا اون موقع دیده بودن نبود مصطفی روی سیاره فرود اومد و گفت این هم کپلر ۹۰-آی.

همه از سفینه پیاده شدن و روی خاک سیاره قدم گذاشتن. مصطفی گفت اون ستاره رو که شبیه خورشیده نگاه کنید اسمش ستاره کپلر نوده محمد پرسید یعنی این خورشید نیست؟ مصطفی گفت نه نیست. نور اینجا از خورشید نمیاد از کپلر نود میاد.

محمد گفت پس بالا سمت خورشید نیست؟ مصطفی گفت نه نیست.

علی گفت اگه بالا به سمت خورشید نیست و به سمت مریخ هم نیست پس بالا کجاست؟ من همون اول گفتم بالا تموم شده از بس که بالا رفتیم، بالا رو تموم کردیم.

علی از بقیه جدا شد و از یه تپه شروع به بالا رفتن کرد وقتی به بالای تپه رسید روی زمین نشست خاک اونجا ماسه ای بود و علی کم کم داشت به سمت پایین تپه سر میخورد و همین طور سرعتش زیاد می شد وقتی به پایین تپه رسید دور و برش کلی گرد و خاک بلند شده بود وقتی گرد و خاک ها نشست علی دور و برش کلی بچه دید و متوجه شد که توی پارک پایین سرسره نشسته و مامان داره بهش میگه علی بلند شو بقیه بچه ها میخوان از سرسره بیان پایین.

داستانقصه شبعلمی تخیلیبچه گانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید