اولین روزی که فهمیدیم که اهالی سیاره زمین میتوانند اسباب بازیهای خودشان رو از محدود سیارهشان بیرون بفرستند، یک جلسه اضطراری تشکیل شد. پروژههای زیادی پیشنهاد شد. از نابود کردن آنچه به سمت ما میآمد تا حمله به زیرساختهای فضایی زمینیها. اما در نهایت پروژهای تایید شد که باعث شد من و یک تیم به صورت مخفیانه به زمین بیاییم تا از سیاره خودمون حفاظت کنیم. چون اطمینان داشتیم که اگر زمینیها پی ببرند که سیاره ما چقدر غنی و سودمند هست حتما تمام تلاششان را میکند تا به سیاره ما دست پیدا کنند و حتما بلایی که سر سیاره خودشون آوردند رو سر سیاره ما هم میآوردند.
هدف تیم ساده بود، ما باید کاری میکردیم که سیاره ما بیمصرف و به درد نخور به نظر بیایید. برای این کار به شکل و شمایل انسان به سازمانها و سیستمهای فضایی اونها نفوذ کردیم. اولین گام ما، کند کردن روند برنامهها فضایی بود، پس با یک سری جابهجایی دادهها و کارهای دیگه، برخی پروژها رو ناکام گذاشتیم و یا غیرممکن جلوه دادیم. گام بعدی رصد و تغییر اطلاعات تمام پروژههایی فضایی بود که ممکن بود به نحوی اطلاعات اونها واقعیت را در مورد سیاره ما آشکار کند.
حرکت بعدی این بود که اطلاعات کاملی در مورد تجهیزاتی که به سمت سیاره ما پرتاب میشد را برای ساکنین ارسال میکردیم. در اونجا یک تیم قبل از این که این اسباب بازیها به مدار سیاره ما برسند اونها رو شکار میکردند و بعد با ارسال سیگنالهای جعلی کاری میکردند که زمینیها فکر کنند ساخته دست اونها درست کار میکند و به درستی روی سیار ما فرود آمده، بعد هم با ارسال اطلاعات جعلی مدتی سرگرم میشدند. البته در مواردی هم بنا به تشخیص تیم بعضی از اینها مثلا سقوط میکردند یا مثلا از کار میافتادند.
الان یک موزه در سیاره من هست که بقایایی این تجهیزات به نمایش گذاشته شده به اسم موزه حفاظت از مریخ
داستان کوتاه بالا رو حدود ۴ سال پیش در وبلاگ خودم منتشر کرده بودم. برای بازنشر در ویرگول کمی ویرایش کردم. البته در اون زمان هنوز ایلان ماسک و پروژه Spacex رو نمیشناختم وگرنه اون رو هم به نحوی وارد داستان میکردم :))