صدرا حسینی
صدرا حسینی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

اتاق

اتاق
اتاق

نفهميدم چی شد که تصميم گرفتم بيدار شوم!

تنها درون اتاقم بودم!... روی تخت بزرگی درون اتاق زير شيروانی نمور و رو به روی پنجره‌ی خيس از باران، دقيقا زير پتوی پشم خرگوشم نفس نفس ميزدم و متعجب به سقف نگاه ميكردم!... تيک تيک عقربه های ساعت کوکی کنار تختم اولين چيزی بود که احساس می‌شد!... صدای زوزه ای كه باد از لا به لای درز های پنجره گِرد اتاق فرياد ميزد حواسم را از تمركز روی صدای راه رفتن چيزی روی كف چوبی پشت در اتاقم پرت می‌كرد!

سرم را چرخاندم سمت چپ، كه در چوبی اتاق بود و چشمانم دوباره بسته شد!... روشنايی آتش گرم شومينه سنگی کنار در، پلک های خواب آلوده من را به هم می‌فشرد!... دردی درون سرم حس ميكردم و گرمای آتش را از پشت پلک هام، كه ناگهان پنجره‌ی گرد فلزی با صدای بلندی باز شد و باد ديگر لازم نبود از لای درزهای آن پنجره كهنه، وارد اتاق شود!... نمی‌دانم كدام زودتر باز شد ولی پنجره و چشمانم بدجور به هم زل زده بودند! و من كه ديگر روی تخت، نيم خيز شده بودم و مبهوت نگاه می‌كردم!

بادِ سرد، كل اتاق را پُر ميكرد و فقط نورِ چراغ عابرِ پشت پنجره بود كه باعث می‌شد چيزی را ببينم. چون آتش شومينه چند ثانيه قبل با صدای پوف مانندی خاموش شده بود و فقط دود می‌كرد!

می‌شد به بهانه‌ی صدای غيژ غيژ تاب های فلزيه توی پارک رو به رو، كه با باد ميرقصيدند به جير جير كفپوشای چوبی پشت در اتاق فکر نكرد!... بلند شدم تا پنجره را ببندم كه ناگهان تصوير زنی از جلوی چشمانم گذشت!... حتما باز هم آن کابوس همیشگی را دیده بودم!... وقتی چفت پنجره را مينداختم به خواب های روز قبل فكر ميكردم ولی فقط موهای طلایی آن زن بود كه در انتهای حافظه‌ام به یاد می‌آوردم!

چشم هايم كه با نبود گرمای آتش سرد شده بودند را می مالاندم تا گرم شوند و كشان كشان سمت پتوی کلفت و گرم خود ميرفتم كه صدای جير جير كفپوش چوبی زير پاهايم مرا به ياد صدای پشت در انداخت... من عاشق حس راه رفتن با پای برهنه روی آن كفپوشای چوبی غرغرو بودم!

با صدای چرخيدن دستگيره در بود كه حس كردم ساعت ديگر حركت نمی‌كند... روی نوک پاهام بودم و حس می‌كردم گوش هايم دارند كشيده می‌شوند سمت در، دقيقا مثل آنوقت‌ها كه در كودكی مادرم تنبيهم می‌كرد و من برای اينكه بيشتر گوش هايم درد نگيرند روی نوک پاهايم می‌ایستادم!

خواب اتفاق عجيبی است، چون حس ميكردم قبلا هم در اين لحظه بوده‌ام، تمامش را به ياد می‌آوردم!




يادم آمد آن شب بود كه برای بار دوم، مست درِ خانه را باز كردم و با كتِ چرم مشكی و خيسم كه تا زانوهايم می‌رسيد روی كاناپه ولو شدم و خوابم برد!... قبل از آنکه از هوش بروم، سرم را چرخاندم... همان زن مو طلایی بود كه آن شب مظلومانه به ساعت دیواری اتاق پذیرایی نگاه می‌كرد و با دست های لرزانش بافتنی قرمزی را که قبلا قول کادو دادنش برای سال نو را داده بود، كامل می‌كرد.

به خودم آمدم!... در همان لحظه نگاهم به شال قرمز آویزان دور دستگيره در اتاقم خیره شد!... شاید بخاطر شال قرمز بود، ولی چشمان زیبایش که آن شب کاملا از اشک خیس شده بودند را نمی‌توانستم فراموش کنم... بعداز آن شب هر روز در خيالم ساعت ها به اشكاهايش و تركيدن بغضش در فاصله‌ی رسيدنم به خانه تا از هوش رفتنم روی آن كاناپه‌ی سفت، فکر ميكردم...! نمی‌شد شرمساری درونم را انکار کنم.




دستگيره ثابت مانده بود، انگار كسی مردد بود و من فقط منتظر نگاه می کردم!... در اوج سنگينی افکار، بالاخره تصميم گرفتم... چرخیدم و به سمت ميزی رفتم كه پشت تخت دو نفره، دقیقا زير سقف شیبدار اتاقم بود!... بوی سيگار شرابی روی ميز كه از اين فاصله هم حس ميشد مرا به سمت خودش می‌كشاند!... در اين فاصله تنها دغدغه من اين بود كه سرم به سقف كوتاه فضای بالای ميز نخورد و با دست كشيدن روی ميز قوطی كبريت را پيدا كردم و با آن شمع روی ميز را روشن کردم!

ديگر نور پشت پنجره اتاقم، توی چشمانم خود نمایی نمی‌كرد!... انگار با دور شدنم از در، دستگيره به عقب برگشته بود و شال گردن قرمزی كه برای من بافته بود روی زمين افتاد و بوی خوش سيگار روی ميز ديگر برایم اهمیتی نداشت!... صدای جير جير دور ميشد و با هر قدم، چهره‌ی خسته من بيشتر مچاله و غمگين ميشد... چشم هايم كه به در زل زده بودند را بستم و سردی را درون تنم حس کردم که کمتر بخاطر سرمای هوا بود!




آن شب!... بعد از آن خواب که بیشتر به مردن شبیه بود، زن قد بلند با شال سبزی كه با اولين حقوقم برايش خريده بودم و مانتو گل گلی قرمز و سفيدی كه برای شب عروسی برادرم دوخته بود!... از پنجره تمام قد ميديدم كه سوار ماشين قرمزش می‌شد و رفت!

نگاهم به شال گردن قرمز روی مبل افتاد که بالاخره تمام شده بود... بویی را میداد که بعد از دیدن صحنه رفتنش، تمام وجودم را منجمد می‌کرد!




از آن روز هيچ رفتنی ديگر برايم دردناک نبود... ولی نمی‌دانم چرا ضعيف شدن صدای جير جير پشت در و حس دور شدنش، قلبم را مثل پلک‌های سردم مچاله می‌كرد!.. وقتی اولين قدم را به كل خلا توی سرم ترجيح دادم و تصمیم گرفتم به سمت در حركت کنم... چشم هايم از تعجب و گوشهايم از تمركز قفل شده بودند... صدای گريه زنی كه به سختی نفسش را بالا می‌کشید را از پشت در حس میکردم که اینبار جلوی صدای گریه‌اش را نمی‌گرفت!

بعد از چند لحظه!... انگار زمان روی دور تند رفته بود... صدای جير جير به بوم بوم تبديل شده بود و نزديک و نزديکتر می‌آمد!... كوبيده شدن كف پاهایش باعث می‌شد خون درون بدنم با فشار زیادی به گردش درآید!

در اتاق محكم باز شد و به ديوار تمام چوبی كوبيده شد و خاکسترهای درون شومینه به پرواز درآمدند!... نفس نفس می‌زد و با چشم های گرد و مظلومش ايستاده بود و به منی كه ميخ كوب وايساده بودم نگاه ميكرد!... حضورش در آن لحظه به قدری فضای اتاق را آرام کرده بود که نه طوفان پشت پنجره حس میشد و نه صدای تیک تیک ساعت کوکی روی میز!

نگاهِ با چشمانِ پر از اشکش که حرف‌های زیادی را فریاد میزدند!... دیدن انحنای رو به پایینِ لب‌هایش بغض درون گلویم را چنان ترکاند که باعث شد گوش هایم سوت بکشند! انگار بمبی کنار پایم منفجر شده بود!... حس شرم و خوشحالی در من با هم درگير بودند كه ناگهان!... حس میکردم به داخل زمین سقوط ميكنم!

شاید ضرب المثل به واقعیت تبدیل شده بود ولی من شروع به حرکت به سمت در کرده بودم... سقف چوبی و كهنه زير پاهايم با صدای شکستن چوب های ترد و گچ نازک زیرش خورد شد و در میان گرد و خاک زیادی... درون زمین فرو رفتم!... چشمان خیسش را می‌دیدم که از تعجب گرد می‌شندند!

ساعت بار ديگر ايستاده بود!... گرد و خاک را از روی چشمانم پاک کردم!... درد شديدی همه وجودم را می‌گرفت... دقيقا روی همان كاناپه افتادم و از وسط به دو نیمش کردم!... هر چند از روز رفتنش دلم میخواست آن کاناپه با روکش مخملی زشتش را درون حیاط پشت خانه آتش بزنم!

چشمانم را بستم و تا خواب بعدی به صدای پاهايش كه به سمتم می‌دويد و پله ها را پایین می‌آمد گوش می‌دادم!... خونِ گرمی را که روی ساق پایِ راستم جاری و کم کم لخته میشد را حس میکردم!... دست‌های سردش روی زخم پایم گرمایی به وجود من می‌داد که ترجیح دادم دیگر چشمانم را باز نکنم!... شاید هم خجالت میکشیدم!

تمام عمرم هيچ گرمایی را به گرمای بيدار شدن در آغوشش ترجيح ندادم!... حتی گرمای آن نوشيدنی لعنتی در سرمای شهر هميشه يخبندانمان...!



نوشته سید صدرا حسینی

زمستان سال ۱۳۹۵


داستان کوتاهتصویر پردازیداستاناتاق
مدیر تیم توسعه نرم افزار و وب سایت صدریکس | برنامه نویس | نویسنده | علاقه‌مند به مسافرت و گردشگری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید