her
her
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

تابستانِ ۱۴۰۳

بعضی وقتا دلم میخاد جوون نباشم.
دوست دارم آخرا یا وسط های زندگیم باشه. دوست دارم مقدار زیادیش طی شده باشه. راستش حوصله جوونی و ادامه دادن و جنگیدنو ندارم.
ولی شایدم چون که دوست ندارم جوونیم تموم شه اینجوریم.
این همه احساس، اشتیاق
که کمرنگ میشن یا تموم میشن،
صورت‌هایی که پیر و چروک میشن،
غم و شادی ها که دیگه اونقدر بزرگ و پر اهمیت نیستن...
آه
نمیدونم. هیچی نمیدونم.
فقط اینومیدونم که با تموم شدن هر فصل خیلی ناراحت میشم. با اینکه میدونم یکسال دیگه دوباره برمیگرده و زندگیش میکنم ولی سخته برام که ازش دل بکنم.
یعنی چندتا تابستون دیگه رو میبینم؟

تابستانجوانیاحساساشتیاقهوس
حقیقتِ دیگری هم وجود دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید