در دنیایی پر از «آدمبدها» ،تنهایی را زندگی میکنیم.بی هیچ راهی برای فرار.و مهربانی را در گوشهای از متروکه قلبمان دار زدهایم. و پیکرش را در عمق فراموشی دفن کردهایم...
و همه با هم آدمبد شدهایم
نه از آنهایی که برای تسخیر جهان دیگران را میکُشند نه....
ما همه عشق را در وجود هم کُشتیم
با ناسپاسی با دروغ و با نامهربانی....
ما فاتحان سرزمین پوچیها شدیم درست از همان لحظه که خورشید را فراموش کردیم و در پشت ابرِ چشمهایمان بزرگترین دروغها را به هم بافتیم مثل وقتی که بغض را بی هوا فرو میبردیم و میگفتیم:
_من حالم خوبه?