فکر می کنم دی ماه 1382، در زلزله بم بود که برای اولین بار اسم حاج قاسم سلیمانی را شنیدم. گفتند فرمانده سپاه قدس است و من نمی دانستم سپاه قدس چیست؟ فقط درباره سپاه قدس یک چیز شنیده بودم که مسئول عملیات های سپاه در خارج از ایران است. حالا این عملیات ها چیست یا رابطه این مجموعه با دستگاه دیپلماسی کشور چیست، هنوز هم دقیقاً روشن نیست.
وقتی دی ماه شانزده سال قبل به بم آمد، از ساده ترین کارها که بیرون آوردن اجساد بود شروع کرد و وقتی که آمد خیلی های دیگر هم برای کمک آمدند. اول فکر کردم چون کرمانی است برای کمک آمده است، اما بعد فهمیدم که ربطی به کرمانی بودن ندارد.
از آن به بعد بود که این اسم را بارها و بارها شنیدم و درباره او بیشتر دانستم و مهمترین نکته ای که نظرم را جلب می کرد این بود که با اینکه از مدیران ارشد این کشور است، اما هیچ شباهتی به سایر مدیران جمهوری اسلامی ندارد. او ویژگی هایی مهمی دارد که تقریباً اکثر مدیران فعلی کشور فاقد آن هستند.
شانزده سال بعد از زلزله بم و باز در دی ماه، او خبرسازترین انسان جهان شد و به وسیله یکی از شقی ترین افراد از پیش ما رفت. در این مقاله می خواهم به صورت اجمالی این موضوع را بررسی کنم که چرا او مانند سایر مدیران جمهوری اسلامی نبود و چرا مانند آنها فکر نمی کرد؟ همچنین چگونه توانست این عملکرد متفاوت را ارائه بدهد.
با اینکه از فرماندهان سپاه بود، اما خیلی شبیه فرماندهان سپاه نبود. رسانه های زیادی (مانند صدا و سیما) سعی در ایجاد شناخت از آنها (فرماندهان سپاه) می کنند، اما خیلی در ذهن ها نیستند.
حتی با فرماندهان بزرگ جنگ که شهید شده اند هم تفاوت داشت و به نظر من از همه آنها برتر است، چون آنها این دوران بسیار سخت 20 سال اخیر که تقریباً همه بازنده شدند، نبودند تا عیار خودشان را نشان بدهند. اما او این دوران خیلی سخت تر از جنگ را به خوبی گذراند و اسیر فتنه ها نشد. او شبیه هیچ کسی نیست و نبود و فقط شبیه قاسم سلیمانی است. سئوال مهم این است که چگونه قاسم سلیمانی، اینچنین شد؟ و آیا شرایط باعث چنین به وجود آمدن چنین انسانی شد یا جوهره ای داشت که دیگران نداشتند.
جوهره رهبری قاسم سلیمانی
فکر نمی کنم موضوع دیگری مانند رهبری باشد که درباره آن تا این حد تفاوت دیدگاه وجود داشته باشد. اما به هر حال یکی از موضوعاتی است که هر روز در حال تحول و پیشرفت است. من نمی خواهم شما را خیلی با تئوری ها مشغول کنم؛ فقط دوست دارم که به یک نکته که به نظرم جوهره رهبری است بپردازم.
این نکته را «جان ماکسول» در کتاب «بی و حد و مرز» بیان می کند. او می گوید که رهبران معمولی به دنبال این هستند پیروانی داشته باشند که آنها را باور کنند. اما رهبران واقعی به دنبال این هستند که پیروانشان به خودشان باور داشته باشند و ایمان بیاورند. در واقع رهبران واقعی به دنبال این هستند که مردان و زنان بزرگی به وجود بیاورند که بتوانند کارهای بسیار بزرگتری از خودشان انجام بدهند. شاید این موضوع را هیچ کسی به خوبی مسعود بارزانی درباره قاسم سلیمانی در مصاحبه خود توضیح نداده باشد که وقتی از او می خواهد که به اربیل بیاید تا آنها را از دست داعش نجات دهد، او با پنجاه نفر از نیروهای خود می آید که آنها با سازماندهی مجدد نیروهای کرد، ورق را بر می گردانند.
اگر به رابطه او با فردی مانند ابومهدی المهندس که با او شهید شد نیز دقت کنید، همین موضوع را می بینید. او کاری کرده بود که حشد الشعبی و نیروهای آن به خودشان باور داشته باشند. باور انسان ها به خود و توسعه متعادل انسان ها (یعنی رشد فردی در کنار رشد نظامی)، شاید جوهره رهبری سردار قاسم سلیمانی بود. او سعی کرد به جایی اینکه کاری کند که همه نیروها به او ایمان و باور داشته باشند، به خودشان باور داشته باشند.
رهبری که مدیر بود و مدیری که رهبر بود.
در ایران خیلی مد شده است که فکر می کنند کار رهبر فقط ترسیم چشم انداز و بعد انگیزه دهی به نیروها یا یادآوری ارزش ها است و رهبر سازمان وظایفی مانند تعیین اهداف، تدوین استراتژی و ... ندارد.
رهبران بزرگ قبل از آنکه به این جایگاه برسند، مدیران بزرگی بودند که قادر هستند کارها را به گونه ای سازماندهی کنند که نتایج و عملکرد فوق العاده ای برای سازمان خود به دست بیاورند. رهبری که مدیر بزرگی نباشد، نمی تواند در سازمان خود خوب را از بد تشخیص دهد و وقتی نمی تواند این کار را انجام دهد، قادر نیست سازمان را به درستی رهبری کند.
قاسم سلیمانی بر جزئیات به میزان لازم تسلط داشت و با توجه به اینکه قبلاً خودش این فعالیت های عملیاتی را انجام داده بود وقتی از همکاران خود می خواست کاری را انجام بدهند، آنها می دانستند پشت این فرمان کوهی از تجربیات مفید و موفقیت است. اگر می خواست که در برابر دشمن مقاومت کنند، می دانستند که خودش قبلاً این کار را کرده است.
مدیر ایرانی که استراتژی مدیران ایرانی را رها کرد و استراتژیست واقعی شد.
یکی از معانی استراتژی این است که تعیین کنیم برای رسیدن به هدف خود به چه منابعی مانند تجهیزات، نیروی انسانی و منابع مالی نیاز داریم و همچنین به کدام سیستم ها و فرآیندها نیاز داریم تا به هدف خودمان برسیم. به این سیستم ها و فرآیندهای استراتژیک در استراتژی، قابلیت می گویند. اگر مدیر باشید می دانید که تقریباً هیچگاه ما دسترسی به همه منابع و قابلیت های مورد نیاز خودمان را نداریم. در این سال های مشاوره دیده ام که چه در بخش دولتی و چه در بخش خصوصی، مدیران ایرانی در ایجاد قابلیت ها بسیار ضعیف هستند. به همین دلیل سعی می کنند با صرف منابع بیشتر این ضعف خودشان را به خصوص در بخش دولتی پوشش بدهند.
به طور مثال در یک پروژه عمرانی قابلیت مدیریت پروژه مانند تقسیم کار و تخصیص نیرو مورد نیاز معمولاً به خوبی انجام نمی شود و برای رسیدن به زمان مشخص شده برای اجرای پروژه، مدیران به تخصیص بیشتر منابع مالی می پردازند که نتیجه آن غیر اقتصادی شدن یک پروژه است. مانند اتفاقی که در پروژه های شهری و غیرشهری ایران بارها اتفاق افتاده است.
افرادی مانند احمدی نژاد و قالیباف، مدیرانی کاملاً منابع محور یا به عبارت بهتر پول محور بودند. در زمان حاکمیت آنها به دلیل دسترسی بیشتر به منابع مالی که در زمان احمدی نژاد ناشی از افزایش درآمد نفت بود و در زمان قالیباف ناشی از دسترسی به نهادهایی که پول داشتند بود و با فروش شهر به آنها منابع مالی مورد نیاز را تامین می کرد، کارهای زیادی انجام شد و به نظر می رسید اینها به ظاهر مدیران موفقی هستند اما اگر دقیق تر بررسی کنیم، آنها با اینکه کارهای زیادی انجام دادند، اما قابلیت های ماندگار و ارزشمندی در کشور به وجود نیاوردند، در حالی که قابلیت ها هستند که منابع را به وجود می آورند. یعنی شما اگر پول داشته باشید، می توانید با آن کالا بخرید یا با آن کارخانه بخرید، اگر کالا بخرید، دیگر پولی نخواهید داشت. اما اگر کارخانه بخرید می توانید دوباره پول به دست بیاورید. بسیاری از پروژه هایی که احمدی نژاد و قالیباف انجام دادند در حکم خرید کالا بود.
در زمان آقایان هاشمی رفسنجانی و خاتمی قابلیت هایی به وجود آمد. مانند قابلیت طراحی نیروگاه ها و به طور کلی توسعه صنعت برق کشور که در زمان آقای هاشمی رفسنجانی در وزارت نیرو و به خصوص در شرکت های مپنا و توانیر انجام شد. یا توسعه عسلویه در زمان آقای خاتمی که موجب ایجاد درآمد 30 میلیارد دلاری به غیر از نفت از طریق پتروشیمی شد. اما این قابلیت ها ناشی از استراتژی نبود که این دو نفر طراحی کرده باشند. بلکه ناشی از شرایط دیگری بود که اگر دقیق بررسی کنید با تدبیر آنها به وجود نیامده بود.
یکی از مهمترین مسائلی که به رشد شهید سلیمانی کمک کرد این بود که باید با بزرگترین ارتش جهان می جنگید. وقتی به قول ریگان بخواهید با یک خرس (منظورش شوروی بود) بجنگید، باید به اندازه این خرس قوی باشید و آمریکا نه تنها از خرس بزرگتر است بلکه به نوعی یک هیولا است.
شهید سلیمانی به درستی می دانست نه منابع مالی، نه منابع انسانی و نه تکنولوژی مورد نیاز برای جنگ با این هیولا را در اختیار ندارد و اگر بخواهد با استراتژی آمریکایی ها با آنها بجنگد، به راحتی شکست خواهد خورد. بنابراین به جای اینکه یک استراتژی منبع محور طراحی کند، سعی کرد یک استراتژی قابلیت محور طراحی کند که شامل شبکه ای از نیروهای محلی در عراق، سوریه، یمن، لبنان و فلسطین باشد و در آنها قابلیت مقاومت ایجاد کند، به طوری که به تدریج در هیچ زمینه ای به ایران وابسته نباشند.
یکی از مهمترین مهارت های استراتژیک یک استراتژیست شناخت استراتژی و رفتار رقیب (دشمن) است. شهید سلیمانی به خوبی می دانست چه چیزهایی برای آمریکا و اسرائیل مهم است و چه چیزهایی مهم نیست و در برابر هر واکنش آنها تقریباً به خوبی پیش بینی کند که آنها چه کار خواهند کرد و در نتیجه می دانست که نقاط ضعف این هیولا چیست. او می دانست که نیاز نیست به اندازه هیولا قوی باشد بلکه باید بر نقاط قوت خودش تکیه کند و مهمترین نقطه قوت این است که جایی را که در آن زندگی می کنند را می شناسند. او استراتژی خودش را فقط بر اساس نقاط قوت طراحی کرد و نه بر اساس نقاط ضعف و به همین جهت ضربه کمی به این هیولا می زد، اما این ضربه معمولاً کاری بود.
استراتژی او مانند روش جنگ حضرت داود در جنگ با جالوت بود، وقتی به او (حضرت داود) گفتند که زره بپوش، او گفت که زره فقط اذیت خواهد کرد و مانع کار او خواهد شد. شهید سلیمانی و شهید عماد مغنیه در جنگ 33 روزه از استراتژی حضرت داود استفاده کردند و توانستند با کنار گذاشتن روش های مرسوم نظامی موفق شوند. موضوعی که تا وقتی شهید حسن باقری هم زنده بود، در جنگ ایران وجود داشت.
از سوی دیگر توان اجرای استراتژی و همدل کردن نیروها حول آن از مهترین ویژگی های شهید سلیمانی بود. او استراتژی را به مغزها منتقل نمی کرد، بلکه به قلب ها انتقال می داد و این بالاترین هنر یک مدیر است.
در تاریخ انقلاب ایران، تنها کسانی که غیر از شهید سلیمانی بدین شکل استراتژی طراحی می کرد، شهید بهشتی و شهید حسن باقری بودند. این تغییر دیدگاه در شهید بهشتی، احتمالاً ناشی از سفرهای او و زندگی در اروپا است و این تغییر دیدگاه در شهید سلیمانی نیز حاصل جنگیدن با آمریکا بود.
تغییر استراتژی
در ایران کسی که می خواهد رئیس جمهور شود، یک استراتژی را انتخاب می کند که اگر مردم بپسندند، او را انتخاب می کنند. به طور مثال خاتمی با وعده توسعه سیاسی، آزادی مطبوعات و آزادی جوانان موفق شد انتخاب شود. یا احمدی نژاد با استراتژی رسیدگی به طبقات فرودست موفق شد. روحانی با استراتژی مذاکره برای خروج ایران از بن بستی که دچار شده بود، موفق شد. استراتژی این رئیس جمهورها معمولاً در دور اول تا حدودی جواب داد، اما با گذشت زمان توسط رقبای سیاسی بی اثر می شد و وقتی که باید استراتژی را تغییر می دادند، همه این رئیس جمهورها ناموفق بودند. استراتژی روحانی با اوباما جواب داد اما با ترامپ نه، اما او نه تنها استراتژی خودش را تغییر نداد بلکه بهانه ای که آورد این بود که «آن وعده ها (بگویید استراتژی) مال زمان صلح بود.»
متاسفانه در جمهوری اسلامی مدیران به ندرت به استراتژی درست می رسند و اگر برسند به موقع تغییر نمی دهند. شاید از معدود مدیرانی که این توانایی را داشته باشد بتوان از دکتر ناصر همتی (رئیس بانک مرکزی) را نام برد که تغییر استراتژی داد.
اما شهید سلیمانی بارها و به موقع استراتژی خودش را تغییر داد. هر چند که کلیت استراتژی او طی این سال ها تکامل یافت، اما به موقع نیز تغییر می داد. به طور مثال تغییری که در خبررسانی نسبت به جنگ سوریه با حضور و سخنرانی های خودش داد، سبب شد که مردم نسبت به این جنگ رغبت و تمایل پیدا کنند. در حالی که پیش از آن بسیاری از مردم می پرسیدند چرا باید در این جنگ شرکت کنیم؟ اما حضور شخصی قاسم سلیمانی، بسیاری از مردم را قانع کرد.
همچنین ایجاد و توسعه قابلیت های نظامی و تسلیحاتی در گروه های مختلف منطقه از استراتژی های موفق بود. اما نکته مهم تر در اجرای آن بود که با گذشت زمان سرعت اجرا را به شدت افزایش داد.
او مهمترین ویژگی رهبران بزرگ دنیا را داشت.
یکی از مهم ترین تصمیم های رهبران و مدیران این است که چه کاری را خودشان انجام بدهند و چه کاری را به دیگران دهند تا انجام شود و چه کاری را با مشارکت دیگران انجام بدهند. تشخیص این سه موضوع و انجام آن به کاراترین شکل ممکن، مهمترین توانمندی و شایستگی یک مدیر است.
اگر بخواهیم این موضوع را در بالاترین سطح مدیریت کشور توضیح بدهیم، می توانیم رئیس های دولت را مثال بزنیم. احمدی نژاد سعی می کرد در همه کارها حتی جزئی ترین آنها دخالت کند. او بیشتر یک مدیر عملیاتی بود که دوست داشت پرکاری و تحرک را نشان بدهد. این دخالت در جزئیات سبب می شد که رئیس جمهور از کارهای مهم باز بماند. البته او بارها نشان داد توانایی تصمیم گیری کلان را ندارد و به همین سبب هم به کارهای عملیاتی توجه فراوانی نشان می داد. روحانی و خاتمی فکر می کنند که آنها فقط باید در کارهای کلان دخالت کنند و در کارهای عملیاتی یا جزئی دخالت نمی کردند. این عدم دخالت سبب می شد که نسبت به عملیات اصلی در بسیاری از زمینه ها اطلاعات و ذهنیت درستی نداشته باشند و تصمیمات درستی نگیرند. من تنها مدیری که در ایران دیدم که می دانست چه وقت باید کلان فکر کند و چه وقت باید در کوچکترین کارها هم دخالت کند، قاسم سلیمانی بود. اگر کارهای او را ببینید یک تعادل جالبی وجود داشت. او هم به موقع در میدان بود و هم به موقع در پشت پرده در حال مذاکره بود و هم به موقع در حال توسعه توانمندی های خودش بود. مبنای تصمیم گیری های قاسم سلیمانی، فقط گزارش ها نبود. بلکه بینش خودش نسبت به عملیات هم در تصمیم گیری هایش به کمکش می آمد.
مدیریت منابع انسانی
مهمترین اصل در مدیریت منابع انسانی ایرانی (حتی در بخش خصوصی) وفاداری است. یعنی مدیران به دنبال افرادی هستند که به آنها کاملاً وفادار باشند. به خصوص اگر این فرد شغل کلیدی داشته باشد. وفاداری آسیب های فراوانی برای سیستم دارد. از جمله این آسیب ها می توان به حضور مدیران ارشد و میانی ضعیف در مصدر کارها اشاره کرد که کلیت یک سازمان را آسیب می زند. از جمله دیگر آسیب های تمرکز بر وفاداری کم رنگ شدن اعتماد در سازمان ها است و همچنین چاپلوسی نیز افزایش می یابد.
مهمترین کار وفادارها این است که در جلوی جمع وفاداری خود را داد می زنند و در پشت هر کاری که می خواهند انجام می دهند. این شیوه مدیریتی است که در ایران به شدت وجود دارد.
اما قاسم سلیمانی سعی نمی کرد وفاداری افراد را نسبت به خودش جذب کند، بلکه سعی می کرد وفاداری آنها را نسبت به آرمان ها و ارزش های خودش ایجاد کند. وقتی که به این آرمان ها وفاداری به وجود بیاید، مدیریت منابع انسانی ساده می شود. این وفاداری وقتی به وجود می آید که خود شخص رهبر یا مدیر بیش از هر فرد دیگری به آرمان ها و ارزش هایش وفادار باشد و عمل کند.
کلام پاک
او مصداق آیه «اشدا علی الکفار و رحما بینهم» بود. در سخنرانی های او هیچگاه نمی شنوید که با طعنه، کنایه یا زخم زبان افرادی که در داخل با او همسو نبودند را آزار بدهد. چیزی که تقریباً در همه سیاستمداران و نظامیان ایرانی عادی است. این کلام پاک کمک می کرد که انسان ها به او نزدیک شوند و دل ها در یک جهت شوند.
اخلاص
یکی از عجیب ترین فصل های کتاب «برد» جک ولش با عنوان اصل لعنتی کوچک کسب و کار است. در این فصل او توضیح می دهد که حتی اگر بخواهید در کسب و کار هم موفق شوید، باید اخلاص داشته باشد.
خداوند دلیل موفقیت حضرت یوست علیه السلام در غلبه بر زلیخا و هوای نفس را اخلاص او بیان می کند. شیطان نیز وقتی بر انسان سجده نمی کند و قسم می خورد که همه را گمراه می کند، یک استثنا می آورد و آن مخلصین است. او به صراحت می گوید که نمی تواند مخلصین را گمراه کند.
تمام کسانی که حاج قاسم سلیمانی را دیده بودند، بر این امر تاکید می کرند که او مخلص بود و فقط خدای خودش را در نظر می گرفت. شاید دلیل این همه محبوبیت و آبرو که خداوند در اواخر عمر با برکت او داد، همین خلوص نیت بود.
نتیجه گیری
قالیباف در همه انتخابات ها شکست خورد. چون بزرگترین مشکل او این بود که هیچ وقت خودش نبود. همیشه به یک رنگی در می آمد و این حاصل گوش دادن به مشاورانی کم صلاحیت یا حتی بی صلاحیت بود. قالیباف هر روز به یک رنگ در می آمد چون خودش را دوست نداشت. کسی که خودش را در آینه حق می بیند باید دوست داشته باشد.
قاسم سلیمانی شبیه هیچ کسی نبود. او شبیه خودش بود. او خودش بود. این خود بودن سبب شد که مردم او را دوست داشته باشند.
نکته آخر
به هر حال حاج قاسم سلیمانی معصوم نبوده و ممکن است اشتباهتی نیز داشته باشد. اما با توجه به وضعیت فعلی مدیریت کشور، او به صراحت چند گام از مدیران فعلی کشور جلوتر بوده است.
فشارهای مضاعف بین المللی باعث شده بود که او نسبت به همتایان خود در سطح جهان وضعیت استثنا و فوق العاده ای داشته باشد که نمونه نزدیک نیز نداشته باشد. او نمی توانست از شخصی الگو بگیرد یا کمک بخواهد، چون هیچ کسی سابقه چنین وضعیتی را که او در آن قرار داشت، را ندارد. به همین جهت فقط باید به امام حسین علیه السلام تمسک می جست تا موفق شود و ظاهرا اینطور عمل می کرد، هر چند که به نظر می رسد باطناً نیز چنین بوده است. خداوند او را رحمت کند و با اولیاء خودش محشور نماید که نبودش غم جانکاهی است و گذشت این چهل روز مرهمی نبوده است.