ویرگول
ورودثبت نام
saeed moshkbiz
saeed moshkbiz
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

الهام - یک داستان مینیمال

دیگر به دوش کشیدن آن‌همه خاطراتی که سالیان سال به یاد داشت برایش سخت شده بود.
الهام باید تجدیدنظری در رویه زندگی‌اش می‌کرد.
یادش می‌آمد آن کیوسک‌تلفن را و آنکه‌ وقتی از بازارچه قصد خرید داشت، دوچرخه را کنار همان کیوسک‌قفل می‌کرد‌؛
آن خانه‌ای را به یاد می‌آورد که سالیان سال با خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، دیگر مثل قبل نبود. انبوهی از اتوبان‌ها و ساختمان‌هایی کوچه را محاصره کرده بودند.
الهام، ولی در همان‌کوچه‌ها با همان خاطرات پابرجا ماند و برای کودکان بی سرپرست خانه ای ساخت.

سعید مشکبیز (س.مشک)
« نوشته شده برای چالش نویسندگی انجمن مستقل نویسندگار »


داستانمینیمالالهامساختمانخاطره
خوش باشم، چون خدمتگزار کیهانی باشم. . .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید