
فروردین بود و ایام نوروز، بعد از ظهری هاج و واج از خواب بیدار شدم، صدای تقتق کار کردن کارگران از پنجرهی باز میآمد.
یکی از دوستان انجمن نویسندگی که در آن حضور داشتم، یک موسیقی از ویگن برای اعضا فرستاده بود: *شکوفه میرقصد از باد بهاری، شده سرتاسر دشت سبز و گلناری... *
ناگهان به بیست و پنج سال پیش سفر کردم، روزگاری که وضعیت کشورمان بهتر بود، پدرم با موهای جوگندمی، و لالههای در دشت را متصور شدم.
دیگر آن روزها برنخواهند گشت، یک چیزهایی تا ابد در ذهن جای دارند نه در هیچ نقطه دیگر از این جهان بیانتها.
نمیدانم چه بنویسم، زندگیها بس عجیب شدهاند، اما شاید، باید ادامه داد و امیدوار بود.
بداهه
س.مشک
فروردین ١۴٠۴