امروز آسمان همینقدر آبی بود، نه کمتر نه بیشتر. آبی.
گاهی نه خودت نه پاهایت، بلکه کوچه ها و خیابان ها تورو به مسیر میبرند. بی اختیار سر از خیابانی درمیاوری که نمیدانی چرا ؟ شاید هم میدانی و باز هم میپرسی چرا! به سنگفرش های قرمز محاصره شده در خاکستری ها نگاه میکنی و صدایی در گوشت نجوا میکند «قهوه میخوام» و تو به کافه ی کوچک آنطرف خیابان چشم میدوزی و ناگهان خیابان به انتها میرسد. کلیه هایت تورا به قبرستان میبرند و چشمانت بدن سفت کرده و نگاه به قبر خالی کنده شده خیره را میبیند.به آسمان آبی چشم میدوزی و تاکسی حرکت میکند. شاید خودت تاکسی را صدا نزده باشی یا خودت درب را برای خودت باز نکرده باشی اما خودت میگویی «خوبی؟ فشارت رفته بالا نکنه. و شیشه ی ماشین را پایین میدهد.» نه خودت، یکی دیگر از اعضای بدنت که نمیدانی کدام است هوس بندری میکند. این یکی را استثنایا راهی نمیشوی چون هندزفری در گوشت فریاد میزند «خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت» و فاصله را طی میکنی اما تمام نمیشود، هرچه میروی کم نمیشود، و تو کشته میشوی. نه تو، شناسنامه ات سی سالگی را یادآور میشود، سی سالگی، و تو به بیست و هفت سالگی ات هجوم میبری، در سیاهی ها غرق میشوی و دست و پا میزنی و در سی سالگی ات میمیری. مانند آسمان آبی بالای سرت که در سیاهی مرد.