یک، دو، سه چهار
دو میزان تکرارِ فادیِز گیتار بیس، به پشت سرم نگاه میکنم، سرم را تکان میدهم، صدای عود همراه بیس میشود، فادیِز، سُل، می، آرپژ گیتارِ من روی سی مینور و سل ماژور، نگاه دوباره ی من به عقب، درامز، های هت، لهجه ی جنوبی روی موسیقیِ پست راک تلفیقی با ساز عود، صدای خفه و باریتون :«دیشب دریا، طوفانی بود و من تنها، زدم به آب و باز درها، یِ مرگ به روم، بَسته شد، ای وای ای وای» دوباره به پشت سرم نگاه میکنم، یحیی معلوم هست چه غلطی میکنی؟!! فقط باید های هت بزنی، سرعت صده، همین، چقدر تمرین کردیم؟ چرا باز ریتم افتاد؟ خیر سرت درامری؟ با چشمان عصبانی ام تمام این هارا پرت کردم سمت چشمان ترسیده اش. جان مادرت درست بزن یحیی. به زور با هزار کوفت و متوسل شدن به اینجا و آنجای این و آن همین یک سانس اجرا را تو این زیرزمین گوهدونی نگرفتیم که گند بزنی تو همه چی یحیی جان. به علی اشاره میکنم که محکم تر بزند، صدای عود بیشتر بیاد تا یحیی گندی که زده را جمع کند. احساس میکنم علی هم از ریتم افتاده است، هم سرعت یحیی میزند. به مردم نگاه میکنم، میفهمند؟ مهمه؟ بفهمند؟ من هم با سرعت یحیی جلو میروم. یحیی قطعا بی استعداد نیست، پسر جنوبی ساده ایست که سال ها خال زده و از شانس بدش گیر ما افتاد، گفتیم آقا تو که سلیقه موسیقیاییت خوب هست، چرا خال میزنی؟ از لهجه ی شمالی ما خوشش آمد و شد اولین نفر بند. علی هم دوستش بود، عود میزد، از من هم بیشتر برای دل خودش میزد، بغیر از استعداد غریزی نوازندگی هیچی دیگر نمیدانست، مهم هم نبود. بهتر اصلا. مهدی هم که خودم دستش بیس دادم گفتم بزن یک روزی لازم میشود. لازم شد. نشسته بودیم در آپارتمان نیمه خرابه ی رو به ساحل ما که یحیی گفت اسم بند را بگذاریم تعبیرِ رویا. بی حوصله گفتم خیلی بد آهنگ و مسخره است، با شوخی گفت تو هم ایده هات بد آهنگ و مسخره است، همه اش را هم میگی از تو خوابات درآوردی، آرزوت هم همین بود که بیای جنوب بند راک بزنی، چی بهتر از تعبیرِ رویا؟ شد تعبیرِ رویا. شد بند. شد این سالن. شد این اجرا. یحیی روی همان سرعت ماند، علی هم رفت تو حال و هوای خودش و اجازه ای که داده بودم چند ثانیه ای بداهه بزند، زد و زد و چه خوب هم زد. مهدی هم که دستش بیس بود ...
من هم به تعبیرِ رویایم رسیده بودم. ای وای ای وای ...