سعید
سعید
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

تیرِ چراغ برقِ خیابان ولیعصر

-کجا ببینیم همو؟

-خیابون ولیعصرم

-کجاش دقیقا ؟ لوکیشن میفرستی

-کنار تیرِ چراغ برقی که بوسه ی سُرب روش نقش بسته

ای کاش کافه تاریکتر بود. کافه های تاریک با نورِ زرد و صندلی های چوبی دو نفره یا چهارنفره که میز های گرد دارند را بیشتر میپسندم، صندلی های لهستانی. اگر دو سه تایی صندلی سه نفره بامبو هم گوشه های کافه بگذارند بد نیست، لطفا جَز پخش کنید. کمی بلوز. نه اگر بلوزتان اریک کلپتون است و جَزتان سیناترا.

-اوین خوش گذشت؟

-کچویی

-فکر کردم اوین بودی

-(صدای هواپیما) اوین بود

نمی‌داند او هم اوین نبود. گفت بود. گفت دویست و نه هم بود. آخرش هم نفهمیدیم کجا بود. هر کجا و با هرکس بود دمش گرم، حرفی توی دلش نماند، صادقانه و خاشعانه خلوص نیت به خرج داده بود و باعث شد با کربن و آلومینیوم و سرب و الکتریسیته بیشتر آشنا شویم. برای منِ علوم انسانی خوانده تجربه ی جالبی از فیزیک و شیمی بود.

-میگن ارشدشو گرفت، نه؟

-آره از پایان نامشم دفاع کرد، داره می‌ره

-تو نمیری؟

-نه، کجا برم؟ خونمه، اون که باید بره کس دیگست. خونه و دوست و خونواده و خاکمو ول کنم برم اونور دنیا که چی؟

-خونه و خونواده و دوست و خاک یه سری مفاهیم انتزاعی ان، برساخته هامونن، قراره با اینا آیندت رو پیش ببری؟ برا منم سخته زندگی و موندن، برا تو سخت بود، سخت تر هم میشه، هم بعنوان یک دختر هم ...

-نه سعید، انتزاعی نیستن. واقعیت زندگی منن. وطنِ منه اینجا. هربار اونجا یکی اومد جلومون نشست گفت شما چرا نمیرید؟ برید از این کشور شَرّتون کم. به هرکس اونجا بود گفتن، من دوستام، ولی نمیتونم کشورمو ول کنم برم.

چهار شب در اتوبوس خوابیده بودم و فقط دو وعده غذا خورده بودم. به مِنو نگاه میکنم. پیتزای هشتصد هزار تومانی. آمریکانوی صد و ده هزار تومانی. جلد چرمی نسکافه ای رنگِ مِنو را با انگشتانم لمس می‌کنم. دو میز آنطرف تر دختری با موی بلند مشکیِ صاف در حال خنده روبروی پسری با بازوهای عضلانی نشسته است. پشت سرمان هم دختر مو بلوندی با هودی مشکی اش که آستین هایش را تا آرنجش بالا داده تنها نشسته است و سیگار میکشد.

-(صدای هواپیما) جان کم نیست؟ این همه هزینه؟ زندان، تبعید، تحقیر، توهین. اصلا دانشگاه چی شد؟ اخراجت کردن؟

-نه، دارم صحبت میکنم ببینم میشه برگشت یا نه. سرکارمم همین، از وزارت گفتن نباید بذارید برگرده سرکار، کلا زندگیم شده رایزنی (خنده)

-ببخشید ولی واقعا بدبختی احمقانه ی خنده داریه

-نه خنده داره می‌دونم خودمم

-روزنامه (صدای هواپیما) بودی نه؟

-آره

این که در کافه ی ولیعصر بشینی و صدای هواپیما هر دقیقه وسط حرف هایت بپرد قطعا آزاردهنده است. میدانم. کارتم را که بدهم و حساب کنم، موقع خداحافظی وقتی اسمش را بیاورم و ابراز امیدواری کنم که کار و رشته و دانشگاهش درست شوند چهار هواپیما پشت هم از کنارمان می‌گذرند و دیگر صدایمان شنیده نمی‌شود.

به نقشِ بوسه ی سرب بر تیر چراغ برق نگاه می‌کنم، کمی بالاتر از صد و هشتاد و یک سانت. قطرات پودری باران در بین روزنه های نور می‌رقصند و من به بوسه ای می‌نگرم که اگر ارتفاع کمتری داشت دیگر ولیعصر نبود و من امشب دلم برای ولیعصر تنگ نمیشد. دلم تنگ نمیشد. دلم تنگ نمیشد حتی با اینکه مسیرِ ولیعصر به انقلاب مسدود شده است.

خاطرهخاطره نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید