چند شب پیش، قطعا شب بود، چند؟ پیش؟ پس؟ مطمئن نیستم. در پارک، ناگهان دسته ای پرنده ی سفید در غلظت سیاهِ شب پدیدار شدند. با نظمی مثلث وار به جلو حرکت کردند و با بهم ریخته شدنِ نظمِ حرکتشان در سیاهی ناپدید شدند. گم شدند. سیاهی ماند و من و تنهایی. وقتی دوباره دسته ی ما نظم گرفت، یکی از پرنده ها گفت «ما آدم ها هممون تنهاییم.» بقیه اعتراض کردند «که ما پرنده ایم.» من گفتم «نه، ما آدمیم.» پرنده ی پشت سری من با اعتراض فریاد گونه ای وقتی که بال هایش را تند تر تکان میداد تا از من پیشی بگیرد گفت «ولی آدما نمیتونن پرواز کنن.» بال های بی رمقم (که شاید دلیل بهم خوردن نظم حرکت مثلث وار هم همین بی رمقیِ بال هایم بود و شاید هم همین بحث بر سر آدم بودن یا نبودن) که اجازه ی سبقت گرفتن پرنده ی پشت سری را داده بود آرام تر از قبل تکان خوردند و با تعجب گفتم «من دیدم پرواز انسان هارو. نمونش خودِ من. بقیش شما. اون مارمولک هم حتی آدم بود. همون مارمولکی که هرروز توی سنگ توالت میومد و من آب میریختم روش. آخرین بار اینقدر زیاد آب ریختم و سیفون رو روش کشیدم که دیگه برنگشت. ولی تو عمق چاه تبدیل به تمساح شد و یک روز وقتی روی سنگ توالت چمباتمه زده بودم به زور سرشو آورد بالا و بیضه هامو کند، مردانگیم که رفت پرنده شدم. ولی هنوز تو رویاهام آدمم، اونم آدمه، تو رویاهاش.» صدایی دور به گوشم رسید. «چرا پرنده شدی؟ هدفت چی بود؟» «که ببر بشم و انتقام بیضه هامو بگیرم. انتقام آدمیتم رو از تمساح بگیرم.» حالا که پرنده ی دور نزدیکتر شده بود در گوشم گفت:« اگر تمساح آدم شده باشه چی؟» «خب من تبدیل به مارمولک میشم، بعدش روم سیفون رو میکشه و توی گند و گوه میشم یه تمساح، بعد به زور سرمو از چاه میارم بیرون و بیضه هاشو میکنم. بعد اون ببر میشه ولی من دیگه بیضه ای ندارم که بخواد بکَنه و انتقام بگیره، پس هر دوتامون پرنده میشیم و توی تاریکی غلیظ شب مثلث وار کنار هم پرواز میکنیم و وقتی نظممون بهم خورد از جلوی چشم هم ناپدید میشیم.» «فایدش چیه؟» نمیدانم کدام یکی گفت. «فایده ی پرنده بودن؟ شاید همین که دیگه تشویش تراول دادن دستگاه عابربانک از کل کل بیهوده من با راننده تاکسی که خرد پیدا نمیشه، از بین میره. وقتی پرواز میکنی نیازی به پول خرد نداری.»