سعید
سعید
خواندن ۴ دقیقه·۲۲ روز پیش

پرچمِ سفید پایین

پرچم سفید بالا، سی سالم.
پاز می‌کند، بیست و نه.
ماریان :« تو از بیست و هفت سالگی میگی سی سالته، الان که بیشتر نزدیکِ سی ای. پس همون سی.»
صدایی در سرم:«فرقی نداره چشامو روی تخت با شالت ببندی یا توی اتاق ناموجود چشم بند زده باشن بهم، وقتی چشامو باز کنم باز هم همینجام. قراره حال کنم با همش.»

_ در شش سالگی شاید نابغه ی شطرنجی بودم که بازیگوشیِ سواره های ذهنم در خانه ی سیاهِ تربیتِ سنت زده کیش و ماتم کردند، قلعه ی ریاضیات با یورش فیل هایِ معلمِ بی عقلم فروریخت و دلزده از تحمیلِ تحصیلِ بی دلیلِ خارج از درکِ کودکی ام مرا به انزوا رساند و به اجبار سَبُک زندگی کردن را انتخاب کردم. با هر بادی کاغذِ خط خطی رویاهایم پرواز می‌کردند و ناتوان در چنگ زدن به شاخه ای، ریشه در آسمان دواندند.
نوازش های بیرحمانه ی دنیا مانند گایش لذت بخشی بود که این چگالش دائمی را مستیِ شراب معده ام پیش از خواب همراه می‌شد تا زانوی درد در سوگ مورفین ها بغل کنم و بی خوابیِ شیمیایی اود کرده در چشمم بنشیند. مردمک مَکروی چشمم جزئیات چهره های معکوس را از یاد می‌برد تا هرکس جز نامی بی نشان در بافت های حافظه ام نباشد و آینه ی اتاقم هرشب جیوه هارا بالا میآورد و هر صبح روحِ مبهوتِ روبرویم درکِ شهودیِ این وجودِ عروج نیافته را ناممکن تر از به یادآوردن تصاویر ریزِ به جا مانده از توهم های دیروزم میکرد.
دستِ داس مانند تقدیر در تبانی با انگشتانِ افلیجِ لاغرِ ساعت در هم تنیدند تا این سی سال به اندازه ی یک ماراتن بین عقربه ها طول بکشد.
«از آرایه و استعاره خوشم نمیاد»

_ وقتی که می‌نویسم دوست دارم آن قدر بی معنی و مبهم باشد که هر خواننده ای تصمیم بگیرد آنفالوم کند. ولی عوضِ اینکه فالوور هایم کم بشوند زیاد می‌شوند. پس یعنی کسی من را نمی‌خواند و این مرا خوشحال می‌کند، چون دوست ندارم خوانده شوم.
«از توضیح و حرف زدن درباره خودم خوشم نمیاد»


_ خاک قرمز سیستان با سرخی غروب آسمان در هم آمیخته بودند.
«خطرناک نیست امید؟» «حال کن داداش»
صدای گلوله هایی از دور در هوا میپیچید.
«سیگار تموم شد؟؟ تا فردا صبر کنیم؟ چجوری تمومش کردی؟»
بسیجی بلوچی که نامش را به یاد نمی‌آورم پیِ مان را گرفت. «سعید و امید، براتون یه چیزی دارم.» فلاسک چای را پر کردیم و در سنگر شرقی به او پیوستیم.
عکس دخترش را نشانم داد. گفت از شما یاد گرفتیم که جشن تولد بگیریم. «شمال خیلی قشنگه نه؟ دوست دارم بیام جنگل رو ببینم» سیگارِ سیمایی به ما داد و درباره ترک کردنش و ... چیزهایی گفت. سیگاری که در نَسَخیِ پایگاه دورافتاده مرزی مان دلیلی شد برای کمتر فحش دادن به این ماموریت پوچ.
«از خاطره تعریف کردن خوشم نمیاد»

_ در من زنی خفته است که پایش برسد گیسوان بلندش را از ته میزند، شال هایی را که معشوقانش برایش خریده بودند و بوی خاطرات گذشته به آن ها آغشته است را در خیابان جلوی چشمِ خشم و اندوه و عصیان آتش میزند. زنی است که در خیابان پتیاره صدایش می‌کنند، در خانه بی آبرو، در دانشگاه خراب و در رابطه پر عشوه.
در من تمام باران ها رنگین کمان می‌شوند و تا صبح قطراتش در هم میلولند و در قوطی های خالی الکل بیدار می‌شوند.
در من ولگرد شب زنده داری است که خواب را بر چشمانش حرام کرده اند، ولگردی که هرشب دودِ علف های هرز از دهان جریده اش بیرون می‌آید.
در من منی های نجسته فریاد میکشند از دست زندان زنگار تنم، در تمنای تن عریان تو.
« این حجم از انتلکتی و گزاف گویی رو دوست ندارم»


_خسته شدم ...


"Ode to the Marianne"
«تو مانند آرزویی در خیالِ نابِ من و تمنایی در بافت های حافظه ام به وقتِ دو چشم خوابِ من می‌مانی که هر صبح این مردابِ متعفنِ بیست و هفت سال قبل از خودت را میروبی و ریسمانِ ابریشمینِ قرمزت را برایم می‌اندازی که مرا به مهمانی بوسه های صورتیِ دنیایت دعوت کنی. درِ تابوتِ به جا مانده از رویاهای نابود شده ام را باز می‌کنی و روایت گر جدید رویاهایم میشوی.
بگذار رشته های روانم در گیسوان رنگین روشنت گیر کنند. دست هایت را به من بده، بگذار ریسمان قرمز دورمان گره بخورد و نخ های قرمزش زاده شوند و از من به تو برسند، گره های بیشمار کوچکی بینمان باشد و با نورِ قرمزِ اتاقمان تا صبح برقصیم و اگر دستِ ستمگرِ سرنوشت سرِ ستیز داشت، بجنگیم.
در ایستگاه بیست و دوم بِایست. آن تِرَن تورا به من خواهد رساند.

باشد که هیچوقت در قطار long goodbyes گوش نکنم.

دلنوشتهخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید