من و سوپ از بچه گی اون زمانی که فقط یه ریز حرف میزدم و از حرف زدن کیف میکردم با هم یه رابطه تنگاتنگ پیدا کردیم . همش فکر میکردم یه روزی مامانم منو میزاره تو قابلمه تا باهام سوپ بپزه !
همش تقصیر خاله مینا بود که می گفت تو سوپ منی !! آخه منم بهش می گفتم تو کوفته منی !! اما نه مامانم منو سوپ کرد و نه خاله مینا رو کوفته کرد !!
اون زمونا که تو معدن با خاله مینا و عمو حسین همسایه بودیم ، بهترین روزهای زندگی من بود ! خاله مینا و عمو حسین چند سالی بود ازدواج کرده بودن و بچه نداشتن .
خیلی هم دلشون می خواست بچه داشته باشن اما دکترها هیچ مشکلی از هیچکدومشون پیدا نکردن و علم پزشکی جوابی براشون نداشت ! فقط باید صبر میکردن و صبر !
من که این چیزها رو نمی فهمیدم اما می دونستم خاله مینا و عمو حسین چقده همدیگه رو دوست دارن و چقده هم منو دوست دارن !
خاله مینا خیلی تپلی بود بخاطر همینم عمو حسین بهش می گفت :"کپل من" منم خیلی فسقلی و پر حرف بودم واسه همین به منم می گفت :"لوسی مِی" . (لوسی می یه دختر شیطون تو کارتون مهاجران بود )
کار دنیا همیشه هم رو یه قانون و قاعده نیست ، هر چقده خانواده عمو حسین مهربون بودن و تو زندگی خاله مینا دخالت نمی کردن ، مامان خاله مینا همیشه با عمو حسین دعوا میکرد و می گفت که خاله مینا باید از عمو حسین جدا شه ، آخه فکر میکرد تقصیر عمو حسینِ که اونا بچه ندارن !
خاله مینا هیچوقت از عمو حسین جدا نشد ، هر وقت هم میرفت خونه "امل ننه " منو با خودش میبرد تا به بهانه من زود برگرده خونشون !و یا همش به امل ننه می گفت :" جلو بچه از این حرفها نزن " همه داداش ها و زن داداش خاله مینا هم خیلی خوب بودن و منو دوست داشتن ، اما امل ننه همش با من مشکل داشت ، چون فکر میکرد خاله باید بچه خودش رو ببره مهمون و .... !
بعدها خیلی سال بعد اونا بچه دار شدن ولی مامان خاله مینا دیگه زنده نبود تا ببینه !
خلاصه تو اون روزهای پر از غصه که هم برا ما بود و هم برا اونا ، ما با هم کلی خاطره خوب داشتیم از الا کلنگ بازی ها که من و داداش های عمو حسین همه یه طرف الاکلنگ می نشستیم و خاله مینا هم یه طرف ، اما مگه می شد تعادل رو برقرار کرد؟!
یا روزی که موش اومده بود خونه خاله مینا ، خاله مینا روی چهارپایه نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد تا عموحسین موش رو بگیره !
تا روزهای جمعه ای که مامان و خاله تو پارک پونه آش کشک می پختن و خیلی روزهای قشنگ دیگه ....
یه مدتی گذشت و یه روز مامان خاله مینا اومد و خاله رو به زور با خودش برد خونشون ! خیلی تنها شده بودم !
عمو حسین هم خیلی ناراحت بود واسه همینم نقشه کشید تا خودش رو بازخرید کنه و از معدن بره . همه کاراشو کرد و رفت کرج یه خونه کرایه کرد ..دلم برا عمو حسین هم خیلی تنگ شده بود که یه روز خود شیطون بلاش برگشت و اومد خونه ما .
فهمیده بود خاله مینا داره میره نهضت سواد آموزی ، و صبح ها سر کلاسه .. واسه همینم گفت میخوام برم از سر کلاس دستش رو بگیرم و ببرم کرج !
مامان و بابام هم خوشحال ، همه نقشه کشیدن که خاله مینا رو چجوری از سر کلاس بکشن بیرون که تا وقت حرکت قطار به زرند برسن و ....
قطار ساعت 11 از زرند حرکت میکرد و تا زرند هم یکساعتی راه بود ، خاله مینا رو باید 9 – 9و نیم می دزدیدیم !!
عمو حسین و مامانم منو با خودشون بردن جلو در کلاس و مامانم از معلم کلاس اجازه خواست تا خاله مینا رو ببینه ، تا خاله مینا اومد دم در، قبل اینکه مامانم بخواد حرف بزنه ، گفتم خاله خاله ما میخوایم بدزدیمت ، امل ننه هم نفهمه ! زود باش بیا .. بیا دیگه !
همه همکلاس های خاله مینا صدای ما رو شنیدن و از اونجایی که همه همدیگه رو می شناختن و داستان خاله مینا رو می دونستن هر کسی با خنده یه چیزی می گفت و زیر آماج نیشگون ها و پدرسوخته گفتن ها ، دست خاله مینا رو محکم گرفته بودم و می گفتم زود باش الان ننه میاد بیا بریم ، بدو دیگه ...
همه ی خانم ها هم می گفتن : با شوهرت برو ، و همینجوری داشتن خاله رو هل می دادن به طرف در ، خاله مینا که به در رسید و عمو حسین رو دید تازه یادش افتاد وقت دویدنه !
خلاصه که دو تا پا داشتن دوتا هم قرض گرفتن و بدو بدو رفتن ، فقط خاله داد میزد :"لوسی می دفعه بعد حتما میندازمت تو قابلمه ، سوپ میپزم می خورمت !" منم می گفتم :"کوفته خاله ، دیدی دزدیدمت !"
ولی بعد تازه یادم افتاد می خوان برن کرج ، چقده از دزدین خاله مینا ناراحت شدم و زدم زیر گریه ، آخه دیگه پیشم نبود که باهام بازی کنه !
خلاصه امل ننه که فهمیده بود چه اتفاقی افتاده یه مدتی با همه عالم و آدم قهر بود و بعد هم مجبور شد تحمل کنه ! آخه یه روزی بهم گفت : بچه ، هر چقده من خواستم اونا رو جدا کنم تو اونا رو بهم رسوندی !