saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

آمپولی و خاطره ای


دقت کردین، تا دکتر بهتون یه چیزی میگه؛ بیشتر مریضی خودش رو نشون میده؟ مثلا همین خود من، از دیروز که دکتر بهم گفت تو جواب آزمایش نوشته که التهاب مفاصل و کم خونی دارم، همه بدنم درد گرفته؟ والله قبل این بهتر کار می‌کردم. هیچ جام هم درد نمی‌کرد J

حالا اونو بی‌خیال. این آمپول‌های توهم زا چیه که تجویز می‌کنن؟L آدم آمپول رو نزده، یه دور دور ایران میزنه و میاد. من خودم دیروز تا مشهد رفتم و اومدمJ

سرنگ رو که از من گرفت، صدای پیرمردی از اون‌طرف پرده به گوشم رسید. پیرمرد فریاد می‌زد و ناله می‌کرد. اول فکر کردم که یکی اون‌طرف پرده به او آمپول زده که صدای جیغش بلند شده؛ اما یادم افتاد که این‌جا یه پرستار بیشتر نداره و اون هم پیش منه.

پرستار در حالی که کاور سرنگ رو باز می‌کرد، با صدای بلند گفت: حاجی مگه چی شده داد می‌زنی، الان میام یه سرم بهت وصل می‌کنم خوب خوب میشی. یه تب لرز ساده است دیگه. خوشبختانه کرونا نداری.. چرا این‌قده می‌ترسی؟

بعد دراز کشیدم روی تخت و در حالی که خودم رو برای تزریق b12 آماده می‌کردم، گفتم: آدم هرچی که پیرتر می‌شه، بیشتر قدر جونش رو می‌دونه و رفتم به تمام اون روزهای گذشته...

همون روزی که تو فرودگاه هاشمی نژاد مشهد، هواپیمای مشهد تبریز بیشتر از یک‌ساعت تاخیر داشت. همه نشسته بودیم و با چیپس و پفک، شکممون رو سیر می‌کردیم تا وقت بگذره!!!

سه تا معجونی که خریدیم و نتونستیم تا به آخر بخوریم، خودش راحت اندازه قیمت بلیت هواپیما بود. آدم یادش که میفته، از معجون میفتهL

خلاصه اونقدر که چشم به انتظار پرواز نشسته بودیم، چشامون دودو می‌زد که یهویی بخت و اقبال به ما رو کرد و گفتن: تشریف بیارید، بشینین تو هواپیما... خلاصه رفتیم که سوارشیم، یه آقا و خانم پیری که همراه دو تا آقا و خانوم جوون و دو تا بچه قد و نیم قد بودن، از اون پشت همه رو هل می‌دادن که؛ ما اول بودیم، اینا چرا رفتن تو نوبت و...

خلاصه نوبت رو رعایت کردیم و با احترام گفتیم: بفرمایید حاج خانم!

همه سوار شدیم و بعد کلی سلام و صلواتی که حاج آقا فرستاد؛ هواپیما بلند شد. ما هم رو ابرها دوربین به دست لحظه‌ها رو ثبت می‌کردیم. چقدر از بالا همه‌چیز کوچیک بود. اونقده که می‌شد از اون بالا انگشت گذاشت رو یه شهر و کلا لهش کرد!!

تو حال عکاسی بودم که یهو نگاهم به حاجی افتاد که پیشانی رو چسبونده به پشت صندلی جلو و داره ذکر میگه. یه جوری که انگار داشت نماز می‌خوند. ولی به کدوم قبله؟ اونم ساعت 11 قبل از ظهر که هنوز اذان تو هیچ شهر ایران نگفته بودن.


اما تو آسمون همه چیز درهمه. همون‌طور که حاجی نماز می‌خوند، مهماندارها برامون زرشک پلو با مرغ آوردن!! آدم یه لحظه خیال می‌کنه، زمان رو گم کرده، آخه الان چه وقت ناهاره؟

نگاهم به حاجی بود، هنوز نماز می‌خوند و مهمان‌دار هم غذاش رو داد دست حاج خانم! حیف که از مشهد تا تبریز 1 ساعت هم نمیشه که یهو، دیدیم تو آسمون تبریزیم... خلبان یهویی گفت: ما در آسمان تبریز هستیم و...

بعد یهویی انگار یادش افتاده باشه که ارتفاع کم کنه، یه تکون اساسی به هواپیما داد. یه جوری که آدم یاد شهربازی میفته... بچه‌ها حال کرده بودن و جیغ و دست و هورا ... حاجی وحشت زده، داد میزد: یا ابلفض ... یا حسین و...

همین‌جوری که حاجی داشت تمام ائمه رو یاد می‌کرد، بچه‌ها انتظار داشتن که خلبان یه حال مجدد بهشون بده... مهمان‌دارها ریخته بودن سر حاجی و داشتن بهش دلداری می‌دادن...

منم داشتم تفاوت بین نسل‌ها رو تو ذهنم یادداشت می‌کردم. تو دلم به خامی بچه‌ها و نترس بودنشون غبطه می‌خوردم و به ترس از مرگ پیرمرد حرص میزدم... اما حق می‌دادم به پیری که اون چه بچه تو آینه دیده اون تو خشم خام می‌بینه....

اون بچه‌های نوجوون، کدوم سقوط وحشتناک هواپیما رو از تو کدوم روزنامه خوندن یا تو کدوم اخبار دیدن که بخوان تصویرسازیش کنن؟ اونا شلیک کدوم پدافند رو به هواپیمای مسافربری، تو مدرسه شنیدن؟

پیرمرد حق داشت. پیرمرد مرگ رو هر روز و هر لحظه دیده بود و اون بچه‌ها از همه جا بی‌خبر داشتن روی موج‌ها بی‌خبر از همه جا به بالا و بلندی‌های روزگار می‌خندیدن...

تو همین فکرها بودم که پرستار، الکل خنک رو به تنم اسپری کرد و رشته افکارم دربه در شد. صدای ناله‌های پیرمرد میومد و من تو تمام این یکی دو ثانیه، کلی خاطره رو مرور کرده بودم... چه ذهن در رویی دارم من؟! J

همین‌طور که شلوارم رو بالا می‌کشیدم و به سه هفته بعدی که باید آمپول بزنم، فکر می‌کردم. خانم پرستار اون‌طرف پرده داشت سرم پیرمرد رو وصل می‌کرد و بهش می‌گفت: حاجی از شما بعیده؟ یه سرم اینهمه ترس نداره؟ و...

گفتم: بی‌خیال، اونم حتما برای ترس از سرم، حق داره!!!

هواپیماترس از مرگآمپولخاطره
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید