نیما، فقط 28 سالش بود که عاشق مرجان شد. مرجان یه 6 سالی از نیما بزرگتره. مادر میگفت: عمرا بزارم یه همچین کلاهی سر خودت بزاری. هر زنی باید از شوهرش یه چند سالی کوچیکتر باشه. تازه اونم از فامیل خودم اصلا اجازه نمیدم زن بگیری. همون که عمهات شده زن داییم برا هفت پشتم بسه. فردا حرف عمههات رو از کجا جمع کنم که میخوان بگن:چون فامیل خودش بود رفت و دختر بزرگ برا پسرش گرفت. همین پدربزرگت چند بار گیر داده بود که دختر عمت رو بگیری و من گفتم اون بزرگه و زیر بار نرفتم؟! حالا هم لازم نکرده دختر دایی من رو بگیری. دختردایی من اصلا باشه یه تیکه جواهر، من نمیزارم.
مادر هم تا یه جایی راست میگفت: همیشه زندگی ما تحت تاثیر زندگی عمه و داییجان بوده. اول داییجان با عمه ازدواج کرد و بعد به واسطهی اون ازدواج، بابام هم با مامانم رفتن زیر یک سقف. البته خودشون میگن: کاش نمیرفتیم.
عمه و دایی جان بچه ندارن. همین که بچه ندارن باعث شده هیچ خونه و زندگی هم نداشته باشن. هر دوتاشون کار میکردن و خرج بچههای مردم میکردن. داییجان سکته کرده و زمینگیر شده. عمه میگه نمیتونم هم به اون برسم هم برم سر کار. تازه مگه اون برا من چکار کرده؟ ازش بدم میاااد.
داییجان چندسالیه خانه سالمندانِ. عمه هم میره بهش سر میزنه و براش وسایل میبره. اما میگه خیلی دلم ازش شکسته. شایدم راست میگه. اما خب من عاشق داییجانم . عمه رو هم خیلی دوست دارم. همیشه ننه خدابیامرز و آقاجان سرکوفت کارهای داییجان رو به مادر میزدن.
اما داییجان هیچوقت به ننه و آقاجان بیاحترامی نمیکرد و همیشه مثل یه پسر خوب در رکابشون بود. تنها کسی که همش سرکوفت میشنید، مادر بود.
مادر دیگه حاضر نبود نیما با مرجان ازدواج کنه. اصلا ازدواج فامیلی رو دوست نداشت. اما نیما پاشو کرده بود توی یه کفش که یا مرجان یا هیچکس. یه روزی اومد و گفت: آبجی تو مامان رو راضی میکنی؟ توی دلم گفتم: بیخیال بابا، من که به عشقم نرسیدم. چرا باید اینا هم نرسن؟ اصلا چه فرقی میکنه کی بزرگتره؟ الان مگه زمان عهد حجره؟
رفتم و به مادر همهی این حرفها رو گفتم و مادر یه کمی نرم شد و گفت: من خواستگاری میکنم ولی ایشالله خان دایی جوابش نه میشه!
توی دلم برای عروس جدید کلی نقشه کشیدم و برنامه ها میریختم. انگاری تنها آدم خوشحال این ازدواج من بودم و داشتم آبروی هر چی خواهرشوهرِ حسودِ میبردم!
چند روز بعدش داستان خواستگاری شروع شد و در کمال ناباوری خان دایی جواب مثبت داد. یعنی مادر مونده بود که چکار کنه؟! گفتم: ول کن بابا، اونا همدیگه رو دوست دارن تازه کار تو هم راحت شد دیگه دنبال دختر نمیگردی.
مادر با صورتی سرخ گفت: شما دوتا بمونید و نیما رو داماد کنم؟ حالا تو هیچی، این سعید طفلک دل نداره؟ چرا آخه بزرگه بمونه کوچیکه داماد بشه. اونم با دختری که 6 سال ازش بزرگتره؟ الان چطوری به عمه هات بگم؟
گفتم: بیخیال بابا، اولا که بزرگ و کوچیک نداره که . سعید هم به وقتش ازدواج میکنه. بعدشم همدیگه رو دوست دارن و این کافیه. یه روز پنجشنبه همه شال و کلاه کردیم و رفتیم کرج برای خواستگاری.
وقتی رسیدیم کرج، مادر گفت: یه گلفروشی پیدا کنین یه دسته گل بخریم که یهو نیما گفت: مرجان خودش یه دسته گل سفارش داده میریم اونو از گلفروشی نسترن برداریم!
مادر یه نگاهی به من کرد و گفت: یعنی گل رو هم انتخاب کرده؟! یه چشمکی زدم و گفتم: بیخیال بابا. بعد از اینکه دسته گل رو گرفتیم همگی با هم روانه خونهی خان دایی شدیم. از قضای روزگار برق خونه خان دایی قطع بود و ایشون از شدت گرما تو حیاط خونه یه بادبزن برداشته بود دستش و عرق میریخت.
وارد که شدیم مادر گفت: من قیافه حان دایی رو میبینم میترسم حرف بزنم. از بچگی من از خان دایی میترسم. خدا بگم چکارت کنه بچه؟! تو همین استرسهای قبل خواستگاری بودیم که یهو دیدیم عروس و داماد آینده اصلا نیستن.
زن داداش عروس برامون چایی آورد و از همه جا حرف زدیم الا خواستگاری. بعد هم که حرفها تموم شد همه در یک سکوت عمیق فرو رفتیم. مادر یه نگاهی به پدر میکرد و پدر یه نگاهی به مادر که یهو سعید برگشت و گفت: گچ بریهای خونتون چقده قشنگن! اینا از اولش بود یا بعدش چسبوندین؟
با این حرف سعید یهو همه زدن زیر خنده و خان دایی برگشت و گفت: مهندس اومدی خونه بخری؟ مادر که دید اوضاع اخلاق خان دایی روبراه شده گفت: راستش اومدیم خواستگاری مرجان برا نیما. اگه اجازه بدین.
یهو خان دایی گفت: راستی مرجان کجاست؟ بعد مادر گفت: نیما هم که نیست..
بعد چند دقیقه معطلی دوتا مرغ عشق اومدن و خان دایی با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: به نظرتون حرفی مونده که ما هم بزنیم؟! همون شب تو کرج بله برون هم شد و دو روز بعد عقد کردن.
به هر تقدیر بود و با تمام کشمکشها نیما و مرجان ازدواج کردن و ما خیالمون راحت شد که دو تا عاشق رو به هم رسوندیم. مادر و پدر دیگه در حال پول خرج کردن و شادی کردن بودن و هیچکس یادش نبود قبلا نظرش چی بوده و الان چیه؟!
اما یه چیزی هنوز هست و فکرم رو درگیر میکنه و از اون روز نه به اختلافات سنی که اختلافات فرهنگی فکر میکنم و البته ازدواج های فامیلی. متاسفانه یکی از بدیهای ازدواج در هر شرایطی، چه ازدواج عاشقانه و چه ازدواجهای سنتی گذشته اینه که چشمها کور میشن و عقل میره استراحت کنه ، مادرم با پدرم ازدواج کرد چون پدربزرگم تایید کرده بود. دایی جان با عمه ازدواج کرد چون خانوادهها تایید کرده بودن. برای اونها، معیار حرف بزرگترها بود.
نیما و مرجان ازدواج کردن چون عاشق شده بودن برای اینها معیار دلشون بود. کاش بشه وقت بیشتری رو برای این تصمیم گذاشت. اما دل لامصب اصلا نمیتونه منتظر بمونه.