saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

اشک من و دیپلم پدر!

من اشکان هستم! یعنی نه اینکه اسمم اشکان باشه‌ها، اما چون زود میزنم زیر گریه بچه‌ها اسمم رو گذاشتن، اشکان ...


حتی به مردن گربه‌ی پیر همسایه هم گریه می‌کنم. یه وقتهایی یه خاطره یا یه فکر غم انگیز هم اگه راه گم کنه و از ذهنم بگذره گریه می‌کنم. کلا گریه یکی از چیزهاییه که با اجازه یا بدون اجازه‌ی من میاد...

یادمه یه بار که خاله‌ی آخری رو برا زایمان بردیم بیمارستان، یه خانمی فوت شده بود و بچه‌هاش داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن، منم قاطی اونا نشستم و کلی گریه کردم. یهویی دیدم خاله جان با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: تو هم این خدا بیامرز رو می‌شناختی؟

گفتم: نه ولی ببین عروسش چجوری داره گریه می‌کنه؟

خاله با بی‌تفاوتی گفت: برو بابا، هیچ عروسی برا مادرشوهر گریه نکرده. اینم لابد فیلمشه!! پاشو، خودت رو جمع کن. برا غریبه گریه نمی‌کنن!

خاله اعتقاد داشت که آدم باید برا عزیزانش گریه کنه! شاید هنوزم این اعتقاد رو داره ..ولی من به اشک دیگران هم گریه می‌کنم.

پدربزرگ که مرد، یهویی با یه حرکت انتهاری گریه نیومد که نیومد! یعنی حالا چکار کنیم؟

تو دلم گفتم: خب زور که نیست، مگه با گریه کردن من قراره زنده بشه؟ من که نکشتمش!

حتی به گریه‌های پدرجان هم بی‌تفاوت بودم. به نظرم پدرم هم نباید گریه میکرد برای یه دیکتاتور که تا زمانیکه سرپا بود، اذیتمون کرد!

پدربزرگ بود و یه پسر ارشد که چون دیپلم گرفته بود، باید تا آخر عمرش برده‌ میشد. یعنی پدر ما رو درآورد با این دیپلمی که پدر گرفته بود. حالا چون اون یکی عموها زیر دیپلم بودن و البته خانم‌های خشن‌تری هم داشتن زیاد مورد توجه و فرمانروایی پدربزرگ نبودن و فقط ما بودیم که باید تاوان این دوازده سال درس رو میدادیم.

چون پدربزرگ اجازه داده بود پسرش دیپلم بگیره!!! با مسافرت، مهمانی، خنده و گریه‌ی ما کار داشت . حتی با حقوق پدر هم کار داشت و باید حقوق رو به اون میدادیم تا بهمون پول تو جیبی بده! به نظرش بخاطر دیپلم، حقوق میگرفت و این پول حق پدربزرگ بود!

زندگی ما همیشه تو سایه‌ی مردی بود که از احترام سواستفاده میکرد و زور می‌گفت. ولی من به چشم پایان دیکتاتور رو دیدم!

دیکتاتوری که روزهای آخر به فکر حق و حقوق افتاده بود و به هر دلیلی که برام روشن نشد، سعی میکرد به بقیه بگه که حق این پسر مظلوم رو پایمال نکنن! البته مطمئنم، وصیتش هم برا هیچکس مهم نخواهد بود!

برای پدربزرگ اشکی برای ریختن نداشتم. تو سالن نماز مزارستان، جلو غسالخانه ایستاده بودم و به رفتن مردی فکر میکردم که هیچی با خودش نبرد. اونیکه دندون تیز کرده بود بعد از مرگ پدر، بیچارمون کنه و از پدر ارث ببره، حالا خودش مرده بود.

اونی که همیشه مادر رو تهدید میکرد و براش خط و نشون می‌کشید داشت میرفت زیر یه خروار خاک! بدون هیچ پس‌اندازی، لای کفنی خوابیده بود که مادرم از کربلا آورده بود! و من فقط می‌تونستم بگم: سفر بخیر.

آخر بی‌رحمی بود و من بیرحم‌ترین آدم اون جمع! تا اینکه جنازه‌ی دیگه ای اومد و مردمان داغداری که فریاد میزدن. یهو قاطی اونا زدم زیر گریه. هی گریه میکردم و هی مادرم با تعجب می‌گفت: از دیروز هر کار کردم ناراحت نشدی. یهو چی شد؟

همه فکر میکردن من برا پدربزرگ گریه می‌کنم و هیچکس یک درصد احتمال نمی‌داد که من دارم برا اون جنازه‌ی غریبه گریه می‌کنم. مردی ناشناس که غم بزرگی رو دل خانواده گذاشته بود.

بعد از مراسم، عمه‌ها که کلا خودشون رو زده بودن به گریه و بیشتر به کلاس جاری‌ها و افاده‌ی عروس‌ها گریه میکردن، یه حساب سرانگشتی راه انداختن که ببینن کی بیشتر گریه کرده!

معمولا سابق بر این رسم بود که ما نگاه کنیم ببینیم کی اومده مراسم تشییع، اسمش رو برای شام شب سوم یادداشت کنیم. اما انگاری الان قرار بود به اونایی که گریه کرده بودن شام بدن!

عمه‌جان با نگاه مهربانانه‌ای گفت: سعیده موقع نماز خیلی گریه میکردیا!

با سادگی هر چه تمام گفتم: آره، اون یکی جنازه که آوردن انگاری خیلی جوون بود. زنش بدجوری گریه میکرد منم گریه‌ام گرفت!

عمه که حرفی برای گفتن نداشت، زود حرف رو عوض کرد و گفت: خدابیامرزه پدرم رو، هیچکس به اندازه‌ی من نسوخت و ...

منم مثل یه خنگ به تمام معنا گوشی بازی میدادم که یهو عمه بین تعریف‌های خودش از گریه و بغض فراوان، گفت: خداییش این جاری منو دیدین؟ بعد اینکه شوهرش مرده تازه جوونتر هم شده! دیدی چه مانتو گرونی پوشیده بود؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم: عمه جان شما برا آقاجان گریه میکردین یا برا مانتو جاری تون؟!

عمه که مونده بود کدوم گزینه رو انتخاب کنه، با صراحت گفت: خدا پدرمون رو بیامرزه. گریه احتیاج نداشت که . عمرش رو کرده بود. پدر هممون رو هم این اواخر با مریضی درآورده بود. والله به خدااااااا

گفتم: ای عمه‌ی شیللووووغ، تو هم بعله؟!

باشرمندگی گفت:بعله J

و من گاهی همچنان اشک میریزم به جوانی های مادرم! به دیپلم پدرم و به کودکی‌های خودم و به تمام چیزهایی که حق من بود و زندگی از من دریغ کرد...

روحت شاد پدربزرگ، به هرحال تو هم یک فصل سخت زندگی بودی و باز هم پاس کردیم تو را با تمام تبصره‌ها......

اشکگریهدیپلمدیکتاتور
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید