دیروز الهام را به خاک سپردیم! همین دیروز... انگار همین دیروز بود که الهام به دنیا آمده بود و در گهواره زیبایی که تورهای صورتی قشنگی داشت، خوابیده بود. گفتیم: کبری اسم بچه رو چی میزاری؟
کبری گفت: باید پدر شوهر و مادرشوهرم بیان تا اسم انتخاب کنیم. راستش خودمون دوست داریم اسمش الهام باشه. اما باید پدرشوهرم بیاد ببینیم نظرش چیه!
انگار همین دیروز بود، کبری توی دبیرستان پروین اعتصامی پابدانا، شاگرد اول بود و من تو مدرسه ابتدایی، شاگرد اول بودم! همه فکر میکردن، کبری خواهر بزرگ منه و من میگفتم: نه! کبری دخترعمومه!
کبری هر وقت بهم اس ام اس میداد، می نوشت: سلام سعیده جان، منم کبری دخترعمو! انگار همین دیروز بود که کبری و حسین آقا رو دفن کردیم. همین دیروز که 4 ماه ازش گذشته!
انگار همین دیروز بود، کبری گفت: دختر چرا ازدواج نمیکنی! گفتم: دوست دارم با کسی ازدواج کنم که مثل تو خوشبخت بشم! گفت: بزار دست راستم رو بکشم سرت تا تو هم مثل من خوشبت بشی! کبری خندید، من خندیدم و عمر خوشبختی کبری کوتاه بود... کوتاه...
همه چیز همین دیروز اتفاق افتاد. از بین تمام روزهای گرم کویر، تا همین دیروز که الهام رو دفن کردیم زیر یه خروار خاک تو روستای اجدادی پدرش! همه چیز تو همون دیروز موند، جز امیر که امروز و هر روز جای خالی پدر، مادر و خواهرش رو حس می کنه !
داشتم فکر میکردم، مگه میشه کبری خالق اون شیرینیهای خوشمزه! کبری با اون لباسهای شیک و برازنده! کبری با اون طلاهای سنگین و قشنگ! کبری با اون همه اراده که همراه امیر بازم درس میخوند و دانشگاه میرفت! کبری با اون همه امید به زندگی، بره زیر خاک؟
انگار همین دیروز بود، تصادف شد. همین دیروز بود که همه داشتن تسلیت میگفتن و من منگ نگاه میکردم که مگه میشه؟! مگه میشه سه تا ماشین به هم بخورن و کبری و حسین آقا در جا کشته بشن و الهام بره تو کما؟
4 ماه زمان کمی نبود. چشم به انتظار خبری از آن آی سی یو نشسته بودیم و امیر همه امیدش خواهرش بود. خواهری که بیاید و شریک این درد عظیم شود.. 4 ماه انتظار کشیدیم و نشد.
درد دارد این دلم به سوز دیروز... همان دیروزی که پر از خاطره است. همان دیروزی که رفت و لایه ای غبار شد بر روی خاک عزیزانم؛ اما لایه روبی کرد از خاطراتی که رفته رفته شفاف تر از مقابل دیدگانم میگذرند.