شما بگو دل، من میگم ترمینال. هر روز خدا یکی رو پیدا میکرد که عاشقش باشه! پشت تلفن یه عشوه و غمزهای برا طرف میومد که آدم خیال میکرد واقعا چند ساله تو آتیش عشق خانم داره میسوزه. حالا خوبه من که میدونستم امروز تو اون نیم ساعتی که رفت بانک باهاش دوست شد!
تمام کاغذهای روی میزش رو به تیکههای مستطیل کوچیکی تقسیم میکرد و روشون شماره موبایلش رو مینوشت. البته رو هیچکدوم اسم خودش نبود.
زیر بعضی از شمارهها مینوشت "آرش"، زیر بعضیا مینوشت "فرهاد" زیر بعضیا نوشته بود "شایان" و ... خلاصه برا هر روز هفته یه اسمی داشت که دختر اون روزی با اون اسم صداش بزنه..
من از همهی کاراش خبر داشتم. مگه میشد خبر نداشته باشم که دور و برم چی میگذره؟! وقتی صبح کلهی سحر در شرکت رو باز میکردی و با قوطی های خالی و ولو شدهی رانی مواجه میشدی که از قضا روی در یکیش جای رژ لب مونده بود، باید حدس میزدی دیروز بعد رفتنت اینجا مهمونی بوده!
وقتی ریمل یا دکمه کنده شده از یه مانتو رو پیدا میکردی، باید زود به این نتیجه میرسیدی که داستان از یه مهمانی ساده، صمیمانهتر بوده..
حتی وقتی درست روی میز کنفرانس دفتر کاندوم پیدا میکردی، یا سطل آشغال پر از دستمال کاغذی بود، دیگه باید حساب همه چیز دستت میومد.
البته هیچوقت با من کاری نداشت و هیچ وقت با هم یه شوخی ساده نداشتیم که هیچ، سگ و گربه بودیم که سر مسائل شرکت به هم میپریدیم. اما این دعواها ربطی به کارهای دیگه نداشت که بخوام زیر آب بزنم. نه سعی میکردم به روش بیام و نه میخواستم به کاراش فکر کنم.
به من هیچ ارتباطی نداشت اون بعد از وقت اداری چه کار میکنه. زمان کار هم که ماشالله یا نبود، یا اگه بود دعوامون شده بود. رییس چندبار سعی کرد که هر کدوم رو بفرسته یه قسمت. اون عزیز دردونه بود و نائب السلطنه. مگه میشد جایی به غیر از پشت میز ولیعهدی بره؟
من همه کاره دفتر بودم. از نظافتچی و دربان تا حسابدار و پول جابه جا کن... هیچکدوم رو نمیشد فرستاد یه قسمت دیگه.
قرار شد یه نفر واسط بین ما دو نفر باشه تا دعوا نکنیم. من از کم کاری اون شاکی نشم. اون از حسادت به من.
اوضاع به همین منوال میگذشت. هر کدوم تو یه اتاق جدا، یکی اینور دیوار. یکی اونور دیوار.. سلام هم که به هم میدادیم. با نفرت و کینه بود.
یه صبح زمستون سرد که دندونام داشت به هم میخورد. کارهای بانکی رو کردم و با سرعت خودم رو رسوندم شرکت که جلو بخاری یه خورده گرم بشم.
در رو که باز کردم، منجمد شدم!
یعنی صد رحمت به یخبندون... کولر اتاق رییس روشن مونده بود!! و شوفاژها بسته!!!
توی اتاق انگار قتلی اتفاق افتاده باشه. به هم ریخته بود. دمپایی های رییس وسط اتاق بود و روی میز پر از شیشههای ......
توصیفش سخته که نمیدونستم از کجا شروع به جمع کردن کنم. همینطور دنبال کنترل کولر میگشتم که جناب ولیعهد تشریف آوردن. برخلاف همیشه سحرخیز شده بود و با عجله در رو باز کرد و تا منو دید گفت: اینجا چرا اینجوریه؟ اینجا چه خبر بوده؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم: من از کجا بدونمممم.
عالیجناب زود کولر رو خاموش کرد و گفت: حتما رییس دیشب اینجا بوده.
گفتم: دیروز عصر ساعت 6 بلیت هواپیما داشت بره تهران. الانم تهرانه...
عقل کل وقتی یادش افتاد که خان داییش مسافرته، گفت: شاید آقای سلامت اینجا بوده. گفتم: هر کی بوده، گردنش بشکنه که کلی اینجا رو به هم زده..
بدون توجه به من شروع به جمع کردن کرد و گفت: چرا اینقده اینجا سرده؟
گفتم: چون آقای سلامت که تابستون کولر رو روشن نمیکنه، تو زمستون کولر روشن کردن!!
اولین بار بود که هر چی میگفتم دعوامون نمیشد. مثل کزت داشت کار میکرد و دلم میخواست هر چقدر دلم میخواد به سرش غر بزنم...
یهویی زبونش باز شد و گفت: جای زن تو خونه است. زن چیه بیاد پیش مردها کار کنه آخه؟! ببین خانم احمدزاده اینجا جای تو نیست. دوستانه بهت میگم.... واسه چی اومدی اینجا کار کنی؟
گفتم: اینو به اوناییکه عصر میان اینجا برات کار می کنن بگووو.... شب عالی متعالیL