عصر روز جمعه 19 مهر ماه، پدربزرگ که دید، آزادی ارواح مومنین در حال تمام شدن است، دنبال مادربزرگ راه افتاد و رفت. خبر تلخ و جانکاه نبود. اما همه مبهوت به رفتن مردی نگاه میکردیم که امید به زندگیاش از ما که دو نسل بعد از او بودیم، یک عالم بیشتر بود.
خلاصه مجلس ترحیمی بود و درگیر مهمانداری بودیم. مهمانانی که یا از ته دل و یا از روی ناچاری ما را در آغوش گرفته و تسلیت میگفتند و شاید به بیخیالی ما توی دلهایشان کلی فحش میدادند!
ما بیخیال نبودیم. اما همهی ما میدانستیم این اتفاق روزی خواهد افتاد و مردی که 86 سال طبق اسناد رسمی این مملکت زندگی کرده، واقعا زندگی کرده است. او در تمام زندگی به هر چه که خواسته بود، رسیده بود و شاید تنها آرزویش دیدن لاسوگاس بوده و بس!
پدربزرگ نه اهل خرافات بود و نه خشکه مذهب. او نه عشق به زیارت داشت و نه خودش را برای عزای کسی میکشت. تمام کارهای پدربزرگ، برعکس مادربزرگ بود.
همواره جلوی آینه بود و لباسهای مارک میپوشید. ادکلن میزد و سیگار گرانقیمت میکشید. پدربزرگ هیچ سوادی نداشت اما گرانترین خودکار را در جیب سوشرتش میگذاشت و تیپ هنرمندانه میزد!
گاهی وقتها مادربزرگ از آنطرف به تمام این کارها حرص میخورد و میگفت: اسمت رو باید بزارم نجیبه! هیچوقت فرصت نشد از مادربزرگ بپرسم که، چرا نجیبه؟
پدربزرگ عاشق حیوانات بود و در بین برنامههای تلویزیون، یا مستند حیات وحش را تماشا میکرد، یا انیمیشن. پدربزرگ عاشق آب یخ و بستنی بود و هر روز نخودی نمکی میخورد.
پدربزرگ عاشق کباب بود و از کباب و ماکارونی سیر نمیشد. پدربزرگ عاشق خیلی چیزهای دیگر هم بود و عشق میکرد در زندگی......
به هر حال بعد 13 سال درست روی مادربزرگ، پدربزرگ را هم دفن کردیم و دوباره به هم رسیدند! (فقط کاش دوباره سر مد و لباس دعواشون نشهJ)
در مجلس عمهها خودشان را برای پیدا کردن مهربانیهای پدربزرگ میکشتند تا چیزی به یادشان بیاید و با سوز و گداز برای جماعت تعریف کنند. اما دریغ از یک خاطره!
نه اینکه پدربزرگ آدم بدی باشد ها، نه. ولی پدربزرگ بیخیال من، آنقدر سخت گیری کرده بود و بچههایش را ترسانده بود که دیگران بیشتر از ما از مهربانیها و انسانیتش حرف برای گفتن داشتند!
همه از خوبیهایش میگفتند. چیزهایی که ما نمیدانستیم. گرچه به عدهای حق میدادم. چون هیچ غریبهای از پدربزرگ، بدی ندیده بود. پدربزرگ مردمدار بود و ولخرج.
اما چیزی که همهی ما را شوکه کرد. حرفها و عزاداریهای مداح بود. مداحی که یک حاجی پیشوند اسم پدربزرگ کرده بود. گاهی هم از اشکهای پدربزرگ برای امام حسین حرف میزد و در جملات مکرری از پیرغلام بارگاه امام حسین یاد میکرد.
جوری ناله میکرد که یک آن خیال کردم، مجلس را اشتباه آمدهام. همه به هم نگاه کردیم و باورمان شد، ما اشتباه نیامدهایم. مداح اشتباه گرفته است. خلاصه رفته رفته بیشتر پدربزرگ را میشناختیم و منتظر بودیم کسی هم از انطرف آمده و خوابش را تعریف کند.
اما یا فعلا با مادربزرگ صمیمی شده و به خواب کسی نمیرود و یا اینکه دیگران شب زنده دار شدهاند. خلاصه اینکه پدربزرگ هم رفت و ما ماندیم با این روزهای یکنواخت که زندگی نمیکنیم و میگذرد.
ما سالهاست یاد گرفتهایم، مرگ پایان کبوتر نیست. و قسمتی از این زندگیست. پدربزرگ خوب زندگی کرد و خوبتر هم رفت. گریه و اندوه معنایی ندارد. او نه پیرغلام امام حسین بود و نه سرباز یزید... او مردی بود پدرسالار، همین ...