وضع مالی خوبی نداشت، یعنی هوش و حواس درست و حسابی هم نداشت. توی انبار با شلختگی هر چه تمام، نظافت میکرد و چایی میداد دست جماعت. با حقوق کم و نامنظم رییس هم زندگی 5 سر عائله رو میگردوند!
گاهی از خودم سوال میکردم این پول آخه کجای زندگی اینو میبینه؟! یه چیزی کمتر از کف قانون کار که تازه سر هر ماه هم بهت ندن! اما شکایت چندانی نداشت. یعنی نسبت به تمام اونای دیگه، شکرگزارتر بود.
تازه یه پسر عقب افتاده هم داشت که من هیچوقت ندیدمش. یه روزی توی دلم یه نذری کردم و گفتم اگه مشکلم حل بشه، برای دخترش یه تولد میگیرم. خب بچه است و تو زندگیش تولد ندیده. حتما خیلی هم خوشحال میشه. شاهین همون اول گفت: نتیجهی خوبی نخواهی گرفت و من توی دلم گفتم: چقده تو حسودی. حسودی یه بچهی 8-9 ساله رو هم میکنیا.
روز تولدش که رسید یه کیک سفارش دادم و یه کادو خریدم. اونا خیلی خوشحال شدن، اما رییس نه. چون انگاری بهش برخورد که باید برای یه گدا کادو میخرید و فقیر بیچاره رو چه به این حرفها؟! شایدم اون چیزی که من توی آینه میدیدم اون تو خشت خام دیده بود! چه بدانم؟!
روز تولد قشنگی بود. البته اونا کیک رو بردن تو خونشون بخورن و ما فقط تو شرکت یه تبریک گفتیم و تمام. اما نه تمام نشده بود، این شروع یه بحران بزرگ بود و انتظاراتی که آقای همکار دیگه نه از رییس که از من داشت!
از اینکه من پول کیک داشتم و برا دخترش تولد گرفته بودم، تعجب کرده بود و خیال میکرد تو دفتر بخور بخوره و فقط به اون کسی پول نمیده. از طرفی برای هر چیز کوچیک و بزرگی زنگ میزد و از من پول میخواست.
حالا انگار مثلا من حقوقم چقدر بود یا اصلا سر ماه پولی میگرفتم که بخوام به اون بدم؟! یه روز میگفت: گوشت نداریم. یه روز از مدرسه دخترش پول میخواستن. یه روز دیگه جشن عبادت مدرسه بود و ...
خلاصه تو بد مخمصهای گیر کرده بودم و توی دلم میگفتم: چه غلطی کردما! وقتی چیزی داشتم کمکی میکردم. اما وقتی پولی نداشتم دیگه نمیدونستم چجوری بهش حالی کنم؟! به هر حال یه روز خیال میکردم که بخاطر گرفتن پول اومده شرکت. رفتم و تو اتاقم نشستم . در رو هم بستم تا منو نبینه.
بعد دیدم که صداش میاد و میگه: دیگه هر بدی خوبی دیدین، حلالم کنین یه هفته دیگه کلا بازنشسته میشم و ... اینو که نگفت؛ انگاری پر درآوردم و زود پریدم بیرون که، ای بابا مبارک باشه و ... به سلامتی. اصلا خودم تمام کارهای بیمه رو تو این هفته انجام میدم.
حرفم که تموم شد، یه نگاهی به من کرد و گفت: دستت درد نکنه، پریسا هم خیلی سلام رسوند. میخواد بره کلاس زبان. اونم با خودت ببر دیگه! یه قوطی هم شیرینی بدین ببرم خونه. بچهها از من شیرینی میخوان.
شاهین یه نگاهی به من کرد و من یه نگاهی به اون. شیرینی خریدن زیاد سخت نبود. بعد از رفتنش، شاهین یه حرف جالبی زد و گفت: هیچوقت چشم در چشم کسی بهش چیزی نده. مگه خیرات یه چیزی برای وجدان خودت نیست. چه اهمیتی داره طرف بدونه تو براش اینکار رو کردی؟ بزار ندونه صد سال سیاه. لااقل اینجوری هر روز ازت انتظار هم نداره.
راستم میگفت: بزرگترین مشکل ما بزرگنمایی کارهاییه که برای دیگران میکنیم بدون اینکه به عواقبش فکر کنیم. چه لزومی داره دیگران ما رو خیر بدونن؟! خیلی هم مهم نیست.