در را جوری میکوبید که خیال کردم، صاحبخانه نداشته مان، آمده تا جور و پلاس ما را توی کوچه بریزد. از آنجایی که وقتی دنبال چیزی بگردی، پیدا نمیشود، دنبال چادر گل منگلی بودم که توی فیلمها، دخترها سرشان میکنند. اما خب حتی چادرهای گل منگلی مادرجان که همواره روی دسته مبلها آماده همکاری هستند، غیبشان زده بود.
خلاصه یادم افتاد چند وقتی است یک آیفون تصویری خریدهایم، گرچه سیمهایش اتصالی دارد و هیچوقت در را باز نمیکند، اما نعمتی خدا، تصویر کوچه را یکجوری نشان آدم میدهد که آدم گاهی با دیدن دماغ همسایهها، قربان دماغ منقارعقابی خودش میرود! یعنی همین آیفون باعث شده است که اینجانب عاشق دماغم شوم!
خلاصه با ترس و لرز یکی یکی دکمههای این آیفون را فشار دادم تا یادم بیاید، کدامیک از این دکمهها برای نشان دادن دماغ بود که یهویی در کمال ناباوری دیدم، هیچ احد و الناسی دیده نمیشود، جز پیشی زرد بدقواره که سالی 12 ماه حامله است! (پیشی گرونی حالیش نیست باید یه مدت غذا بهش ندم گرسنگی بکشه، عقلش سر جاش بیاد)
خلاصه توی دلم به تمام بچه بیتربیتهای کوچه که در میزنند و فرار میکنند، فحش دادم. البته اینجا باید بگویم؛ در را میشکنند و فرار میکنند.
در همین حین یکبار دیگر یکی در را با مشت و لگد کوبید، دیگر خونم به جوش آمده بدون حجاب و در حالی که اسلام کلا به باد میرفت، خودم را به در کوچه رساندم. همین که در را باز کردم تا چند تا فحش آبدار به مادرهای بی مسئولیت دهم، دیدم یک خانمی روی سکوی جلو در لم دادهاند.
همین که سر برگرداند و مرا دید، انگاری که ارث پدرجانشان را من خورده باشم، بدون اینکه بلند شود، فرمود: چرا در رو دیر باز می کنین؟ یه ده پونزده تومنی پول نون بده. برم برا بچه هام نون بخرم!
یعنی چشمهای من دقیقا مثل دو تا تخم شترمرغ از حدقه زد بیرون... البته بعد با دست فشار دادم برگشتند سرجای خودشان...با تعجب پرسیدم: شما؟ با کی کار دارین؟
با خونسردی جواب داد: یه بنده خدا.. پول بده برم...
توی دلم گفتم: شاید مادرجان قولی به خانم جان دادهاند. بنابراین سینه صاف کرده، گفتم: مادرم خونه نیست. با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: خودت ده پونزده بده حالا بعدا میام از مادرت هم میگیرم!
گفتم: حاج خانم، بنده به شما بدهکارم؟ اصلا تا حالا شما رو ملاقات کردم؟ با نگاه مظلومانهتری گفت: پول لازمم، باید برا بچههام نون بخرم. میدی یا نه؟! گفتم: بشین برم نون بیارم برات..
یهویی از جاش بلند شد و گفت: من نون میخوام چکار؟ پول بده ...
گفتم: خانم جان، من خودم از صبح تا حالا ده پونزده تومن کاسب نبودم. والله شما اشتهات خوبه.. از هر همسایه ده پونزده بگیری، حقوق یه ماه منو یه روزه کاسب شدی که...بعدشم خب پول رو هم میخوای بدی نون بخری دیگه.. نون تازه داغ داغ ..الان برات میارم.. همین که اومدم تا نون ببرم براش، گذاشته بود، رفته بود...
وقتی برگشتم دم در دو تا سنگک داغ رو دستم یخ کرد. ولی دیگه خبری از خانم نبود، اما صدای شکستن در خونه مهین خانم از کوچه پشتی میومد! توی دلم گفتم: بیچاره در خونه مهین خانم:(
بیچاره این شهر بی گدا:( بیچاره صورتهای سرخ سیلی خورده که تو خونههاشون آبروداری میکنن. بیچاره همین زنی که درهای مردم رو میشکنه تا حقش رو از مردم بیچاره بگیره... بیچاره ماااا...