همیشه فکر میکردم باید منتظر روزهای خوب بود. روزهایی که هیچ مشکلی نباشه و همه چیز خوب و عالی باشه.. حالا بشین تا بیاد! ما نشستیم و از روزهای خوب خبری نبود که نبود که نبود...
یعنی شاید هم از بیخ گوشمون گذشتن و رفتن؛ اما هرکدوم به یه تکه از غم آلوده شده بودن و ما هم وسواسی بازی درآوردیم و ردشون کردیم تو باطلهها ...
اولین باری که خیال کردم زیادی داریم وقتمون رو به غم تلف میکنیم، برمیگرده به سالها دور.. یه ماجرای کاملا خاله زنکی... اما خب همین داستان شاید بیشتر از هر داستانی تو ذهن مخاطب بمونه و درک کنه که چی دارم میگم .. (فوامیل این چرندیات منو نخونن، صلوااات)
حدود 37 روزی از فوت خاله خانم میگذشت. اون زمونا که مثل الان نبود، مرد و زن باید تا چهلم سیاه میپوشیدن و صورتشون رواصلاح نمیکردن. این یه جور احترام به خانواده متوفی بود. حالا خانواده متوفی هم از بقیه بدتر... تا یه سال باید قربون صدقه قد و بالاشون میرفتیم که بابا از خر شیطون بیا پایین و این لباس مشکی رو دربیار... همه بین موهاشون میرفتن تو خلوت تنهایی خودشون گریه کننL یا شایدم برعکس...
خاله خانم که فوت کرد، همه دخترا، پسرا، دومادها و عروسها مشکی پوش شدن. زن خوبی بود و همه؛ دوست و فامیل، آشنای دور و نزدیک عزادار بودن. تقریبا چهل روز گذشته بود که شوهر خاله خانم سکته کرد و تو بیمارستان بستری شد.
شرایط زندگی به همه داشت سخت میگذشت که یهو این وسط سکته خان عمو حال همه رو گرفت. همه غم داشتیم و نگران ... همه دعا میکردیم که خدا باز غم نده.. همه زانوی غم بغل کرده بودیم و منتظر یه خبر از بیمارستان.. دیگه حتی کسی به مراسم چهلم خاله خانم هم تدارک نمیدید و فکری نمیکرد.
همه تو خونه خاله خانم جمع بودیم و همدیگه رو دلداری میدادیم. این وسط عروس خاله خانم از همه بیشتر نگران بود و چون اون زمون موبایل نبود، گوشی تلفن رو برداشته بود و هی زنگ میزد. اولش همه خیال میکردیم داره به بیمارستان زنگ میزنه و نگران حال پدرشوهرشه... چقدر دلداریش دادیم و بهش گفتیم: انشالله خوب میشه نگران نباش و...
یهو با خوشحالی به خواهرشوهرش گفت: آبجی میشه بچه پیش تو باشه؟ من برم و بیام..
خواهرشوهر از همه جا بیخبر یه نگاهی کرد و گفت: تو برا چی میری بیمارستان؟ الان که وقت ملاقات نیست و...
هنوز حرف خواهرشوهر گرامی تموم نشده بود که عروس گفت: بیمارستان کدومه؟ میرم آرایشگاه... ببین اگه آقاجون بیفته بمیره، من باز باید چهل روز اینجوری بشینم... زود برم و بیام...
خواهرشوهر هم با اشکی که نه پایین میومد و نه تو چشم میموند؛ گفت: برو ..من مواظب بچه هستم.
اونروز همه به خواهرشوهر احسنت میگفتن و به عروس چشم غره میرفتن؛ اما خواهرشوهر حرف قشنگی زد و گفت: درد در نزده میاد. چرا دختر جوون مردم بخواد 80 روز از زندگیش بیفته... همیشه خونت رو تمیز نگهدار شاید مهمون ناخونده اومد. همیشه به خودت برس شاید درد ناخونده بیاد.. (البته با کمی دخل و تصرف.. چون ضرب المثلش تورکی بود. نمی تونم درست ترجمه کنم.)
اما بعد اون بود که دیگه قرار شد، هیچکس برای هیچ رفتهای مشکی نپوشه و خودش رو عذاب نده ... تو این روزها که درد قطار قطار داره میاد و میره.. الان که دیگه حتی مجال زندگی نیست. باید از کوچکترین فرصتها استفاده کرد. ...
القصه من هر روز منتظر یه روز خوبم تا برنامه ریزی کنم برای کارام. امروز از اون شنبههای برنامه ریزی بود؛ اما غم جدید و بزرگی در من متولد شد... خلاصه اینکه هر روز باید زندگی کرد ... هر روز ... درد در نزده میاد. ما نباید اجازه بدیم ...