من معمولا هر روز سوار اتوبوس میشم. اما اتوبوس شهرک خودمون که معمولا از سر کوچه سوار میشم و چون خلوتم هست روی صندلی میشینم. تمام یا لااقل اکثر اون مسافرها هم همسایه و یا هم محلی هستن و یه جورایی میشناسمشون.
معمولان هم با آدمهایی که میشناسم اونقدر حرف جدید برای گفتن یا شنفتن ندارم. گاهی وقتها اصلا نمیخوام حرفی بزنم. خلاصه اینا رو گفتم که بگم: من معمولا تو اتوبوس و تاکسی یا هر وسیلهی نقلیهی عمومی یا خصوصی دیگهای، نه حرف زدن رو دوست دارم، نه میخوابم و نه چیزی میخورم.
خب اینا همش اخلاقهای منه و ممکنه خیلیها مثل من نباشن. امروز برای یه کاری باید سوار اتوبوس بیآرتی میشدم. اتوبوسی که از شهرک ما نمیگذره و از اینطرف شهر با سرعت میره اونطرف شهر. مسیری که میرفتم به اندازهی 4 ایستگاه بود و من نه تو ایستگاه اول سوار شدم و نه تو ایستگاه آخر پیاده.
تقریبا هم بدون در نظر گرفتن ترافیک تو ده دقیقه این مسیر رو میرم و میام! و چون یکبار هم کیف پول نازنینم توی اتوبوس به سرقت رفته، وقتی خیلی شلوغ باشه سوار نمیشم تا اتوبوسهای بعدی بیان. امروز تقریبا سه تا اتوبوس رو رد کردم و سوار نشدم تا با اتوبوس خلوتتری برم.
البته، نه بخاطر نشستن روی صندلی بلکه بخاطر راحتی خودم و تسلط به کیف و وسایلم. البته زمان رو هم گرفته بودم که سر ساعت برسم.
به هر حال سوار که شدم، صدای بلند یه خانمی نظرم رو جلب کرد. خانمی که بین صحبتهاش میگفت:67 سالشه و همهی دنیا در حقش نامردی کردن.
سعی میکردم به حرفهاش گوش ندم. یه ایستگاه که رد کردیم یه صندلی خالی شد و نشستم. خانم مسنی کنار من نشسته بود که یهو یه دفترچه یادداشت از اینا که نمایندگان مجلس موقع انتخابات کادو میدادن، داد دستم و گفت: این شماره “عیسی زاده "رو برام پیدا کن. من سواد ندارم. خانم 67 ساله رسیده بود به دعوا با دامادش بر سر ارث و میراث شوهر خدابیامرزش. داشت میگفت: یه قرون هم بهش نمیدم. میریزم دور هر چی که دارم و نمیزارم به اون چیزی برسه.
منم دفترچه یادداشت خانم مسن رو ورق میزدم که شماره عیسی زاده رو پیدا کردم و دادم دستش. دیدم میگه: من میخوام چکار؟ بهش زنگ بزن برام وقت بگیر.
یه نگاهی کردم و دیدم خیلی پیر و بیسواده. دلم سوخت و شماره رو گرفتم. خانم 67 ساله از اونور رفته بود رو اخلاقیات عروسش و اینکه، یه زنگ هم نمیزنه حالش رو بپرسه و ...
شماره رو که گرفتم؛ تو دلم گفتم: عیسی زاده گوشی رو بردار دیگه. الان من باید پیاده بشم.
خدا رو شکر زود برداشت و متوجه شد که در مورد کدوم خانم دارم صحبت میکنم. به ایستگاه سوم که رسیده بودم. صحبت تموم شد و به خانم مسن گفتم که آقای عیسی زاده فردا ساعت 1 منتظر شماست.
خانم 67 ساله هم از اونور میگفت: خانم نمیدونی این نوههام چه تعصبی برا پدرشون نگهمیدارن. باهام قهر کردن و ...
خانم جوانی هم که مخاطب بیچارهای بود و گیر این خانم افتاده بود هی با سر ابراز تاسف میکرد و نمیدونست گریه کنه یا بخنده؟ دلم به حالش سوخت که خدا میدونه از کدوم ایستگاه داره این حرفها رو گوش میده تا به کدوم ایستگاه هم ادامه خواهد داشت؟
چند متری با ایستگاه چهارم فاصله داشتم که یه خانم دیگه هم که نمیدونم دردش چی بود، یه جوری خودش رو به من چسبوند که توی دلم گفتم: اینهمه جا؟ تو یکی دیگه چی میخوای؟
حرفهای خانم 67 ساله به وصیت شوهرش و ارث و میراث باقی مونده رسیده بود که رسیدم ایستگاه چهارم و پیاده شدم. همونجا دیدم پسر روزنامه فروش داره سوار اتوبوس میشه و با صدای بلند میگه: نیازمندی .. فقط 1000 تومن. بخرین . خانمها، بیکارم به پول احتیاج دارم. نزارین شرمنده برم سر زندگیم و ...
خواستم بگم: این نیازمندی 1000 تومنی، وقتی برای تو شغلی نداشته، برای خانم 67 سالهای که با عروس و دوماد و نوه قهره، چکار میخواد بکنه؟
خلاصه اتوبوس، زن 67 ساله و پیرزن همگی همراه با نوای تبلیغات روزنامهفروش دور شدن و رفتن و من موندم و درسهای این ده دقیقه!
این ده دقیقه میتونست کلی درس باشه. اول اینکه دیگران مجبور نیستن ما رو تحمل کنن. در مکان عمومی با صدای بلند داد نزنیم. همه درد دارن. همه مشکل دارن. و همه احتیاج به سکوت دارن و بهتر نیست مراعات کنیم؟
درس بعدی این بود که تو اتوبوس همه جور آدمی سوار میشه. نه اونا مثل تو ان، نه تو مثل اونا...... پس باید تحمل کنی.
درس سوم این بود که، هیچی ارث نگذارید و آسوده بخوابید!
درس چهارم، چرا باید همیشه چشم به میراث دیگران داشته باشیم. مرده خوری چه مزهای داره؟
بعدم اینکه، از مادرزنهایتون ارث و میراث نخواین دیگه. غیرتتون کجا رفته ..................
درس آخر؛ هر چیزی و هر جایی باید یه چیزی بهت یاد بده، حتی اتوبوس