saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

زانوهایم؛ همدم تنهایی من:)

پیرزن زیبایی است. هرسال ماه محرم و صفر که می‌شود از این خانه به آن خانه می‌رود برای روضه خوانی و کسب درآمد. آنهایی که به پای روضه‌هایشان نشسته‌اند، می‌گویند که نفسش حق است و دعایش زود برآورده می‌شود.

مولود خانم برای بچه دار شدن دخترش به هردری می‌زد و نشد. آخر سر وقتی پای روضه‌های سوزناک سیدخانم نشست، با دلی غمگین گفت: سیدخانم دعا کن سیمین سال دیگه این موقع بچه به بغل بیاد روضه، برات یه میکروفون می‌خرم.

سیدخانم دعا کرد. آنهم چه دعایی! سیمین الان با سه قلوهایش خانه خودش هم نمی‌ماند، چه برسد که به روضه برود!

مولودخانم به شدت خوشحال است و سیدخانم مفتخر... سیمین بیچاره هم از دست بچه‌ها شده یک پوست و استخوان. اما خوشحال است و راضی! همه به جان سیدخانم دعا می‌کنند و بازارش سکه می‌شود.

مادر هم آن سال قبل کرونا که روضه بود و سیدخانم توی مجالس عزاداری می‌کرد، بلند گفته بود: سیدخانم دعا کن بچه‌های منم یه کار دولتی درست درمون پیدا کنن، بهت 500 میدم. تازه 100 هم بیانه داده بود، انگاری که سیدخانم توی کارگزینی اداره نشسته باشد و بخواهد ما را با رشوه استخدام کند، گرفته بود و گفته بود: اصلا نگران نباش. انشالله سال دیگه این موقع بیا؛ اگه بچه‌هات کار دولتی پیدا نکرده بودن، تف کن رو صورت من!!

مادر هم گفته بود: این چه حرفیه سیدخانم؟ انشالله سال دیگه اینموقع 500 میدم بهت....

بعد آن سال کرونا آمد و بازار روضه خوانی سیدخانم کساد شد و نشد که بیاید تا مادر 500 اش را بدهد!! البته باید تف کند توی صورتش؛ اما کرونا هست و اگر هم نبود، مادر ما و این کارا؟!

خلاصه مادر نشسته و از محسنات این زن می‌گوید و نفس پاکش! گفتم: حالا نه اینکه دعاش مستجاب شد!! مادر نگاهی می‌کند و می‌گوید: خب اون چه کار کنه؟ کرونا اومد و اداره‌ها همه تق و لق شدن!!

سرم را روی کتاب انجیرمعابد خم می‌کنم و با احمدمحمود، می‌رویم تا ببینیم سه‌شنبه‌ها در زیر درخت انجیر عمه تاجی چند شمع روشن می‌کند. کور مادرزادی را از گردن به درخت انجیر معابد بسته‌اند تا شفا بگیرد. علمدار پنجم ایستاده است تا جیب مردم را بزند و من نگاه به عمه تاجی می‌کنم.

عمه تاجی مثلا تحصیلکرده این جمع بودید و این خرافات!! عمه تاجی می‌گوید: این ها همه وسیله است. کفر نگوووو...

بعد سرم را از کتاب بلند می‌کنم. مادر پشت دار ورنی نشسته است تا یک ورنی جدید ببافد. زنگ زده تا همسایه هم بیاید و در کشیدن چله کمکش کند. همسایه شرط کرده که خانه خلوت باشد. ممکن است قدم یکی نحسی بیاورد و این شروع پایانی نداشته باشد!


مادر خلوت‌ترین ساعت روز را انتخاب کرده. همسایه جان آمده و من چسبیده‌ام به زمین. می‌ترسم بلند شوم که نکند قدمم سنگین باشد و ...

مادر هی با چشم و ابرو حالی ام می‌کند که چایی چی شد؟ من هم هی با چشم و ابرو می‌گویم که نمی‌شود. آخر سر طاقت مادر تمام می‌شود و می‌گوید: دختر یه چایی بیار...

نگاهی به همسایه می‌کنم و می‌گویم: اجازه هست بلند شوم؟ قدمم بد نباشد؟ همسایه نگاهی به مادر می‌کند و می‌گوید: به نظرم قدمش سنگین نیست. باشه از پشت برو آشپزخونه و طرف دار نیاااا...

یک نگاهی به پاهایم می‌کنم و می‌گویم: چه تاثیراتی بر دیگران داشتید و من نمی‌دونستم... بعد یاد سیدخانم میفتم که گفته بود: دختر باید یه جوری قدم برداره که صدای پاش نیاد و به گوش نامحرم نرسه...

به پاهایم و قدم‌هایم متمرکز می‌شوم و بعد زانوهایم را بغل می‌گیرم. بیایید همدم تنهایی من که نوع رفتارتان، تاثیرات سازنده یا مخربی برای این و آن دارد و من بی‌فکر، اهمیت نمی‌دادم. بعد همین‌طور که زانوهایم را بغل کرده‌ام با هم نقشه می‌کشیم. بلند می‌شوم و بدون دور زدن، از مقابل دار ورنی رد می‌شوم تا به آشپزخانه برسم. همسایه هاج و واج می‌ماند و مادر چسبیده به زمین می‌گوید: نگران نباش، قدمش خوبه!

حالا منتظر پایان ورنی هستم تا ببینم به پای کی تموم میشهJ

کرونادعاروضهقدمدار ورنی
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید