... توی آرایشگاه ما، دختری مشغول به کار شده به اسم مریم. مریم دختر شر و بلایی که کارش از خود فتانه خانم بهتره. اما منیرخانم میگه: زیاد بهش رو ندین، از راه به درتون میکنه.. به باباشون کشیدن دیگه.. باباشونم هر روز یه زن میگیره!
سیمین خانم حتی شیوا رو از آرایشگاه برد و گفت: دیگه نمیخوام دخترم تو این آرایشگاه کار کنه! دلم به حال مریم سوخت. گرچه خودش به روی خودش نمیاره ولی اهل محل بهش بد نگاه می کنن.
مریم و سه تا خواهراش دخترهای رعنا خانم هستن و تو طبقهی دوم ساختمان پلاک 10 زندگی میکنن. طبقهی اول هم خونهی شهین خانم، زن بابای دوم مریمِ که با دو تا دختر و یه پسرش زندگی میکنن. البته پسرش چند وقتیه از ایران مهاجرت کرده و نمیخواد برگرده!
سوسن خانم زن بابای بعدی مریم ایناست که تو ساختمان پلاک 23 زندگی میکنه و هنوز بچهای نداره. مریم و خواهراش برای ازدواج منتظر خواستگار نمیمونن، چون میدونن کسی در خونهی اونا رو به عنوان خواستگار نمیزنه.
خب دیگه هر محله یه قوانینی داره و قوانین محلهی ما اینه که هر کی متعارف زندگی نکرد، بچههاش هم به خودش میکشن! بنابراین مریم و خواهراش با پسرایی از محلههای دیگه دوست میشن و ...
رعنا خانم که همسر اول محسن خانِ. خیلی خوشگله. خوشگلتر از اون دوتای دیگه. البته اون دوتا پسرعمو دخترعمو بودن و به اجبار بزرگترها ازدواج کردن. محسن خان بعد از اینکه بچه دوم هم دختر شده، به بهانه پسر رعنا خانم رو طلاق داده و با شهین خانم ازدواج کرده.
اما بعد دلش برای دختراش تنگ شده و دوباره با رعنا خانم ازدواج کرده. و یکباره رعنا خانم و شهین خانم متوجه حضور همدیگه شدن. رعنا خانم از رو اجبار پدرش و شهین خانم چون بیکس و کار بوده مجبور به سکوت شدن. نمیدونم چه حالی داشتن، اما لابد خیلی حال زاری بوده.
بعد از اون رعنا خانم و شهین خانم مسابقه برای زاییدن پسر گذاشتن و شهین خانم برنده شده. حالا روی هم 7 تا بچه دارن. 6 دختر و یک پسر...
شهین خانم هم گرچه اونقده زیبا نیست ولی زن بسیار مهربون و خوش اخلاقیه.البته یه مدته سرطان گرفته و از طرفی غم دوری پسرش روی دلشه! تو همین گرفتاریها محسن خان با دختر جوونی به اسم سوسن خانم ازدواج کرده و خونه و زندگی نویی داره...
محسن خان هر روز خونهی یکی از خانمهاست. برنامهریزی محسن خان دقیق و منظمه. اونقده که حتی یکساعت اضافه تو خونه یه کدوم نمیمونه! حتی برای دوا دکتر شهین خانم هم، نوبت رو به هم نمیزنه و شهین خانم بیچاره با بچههاش دنبال دوا و درمون میره!
قدیما فکر میکردم بابای مریم حتما یه مرد قوی هیکل با کلی سیبیله! اما یه روز تصادفی دیدم که باباش اونقده هم قوی هیکل و سیبیلو نیست. اصلا قیافه جدی نداره تازه خوش تیپم نیست...
یه آدم معمولی مثل کلی آدم دیگه. منتهی پدرش براش ارث گذاشته، اونقده که بتونه یه خونه دو طبقه داشته باشه با یه اتوبوس...
خب اتوبوس صندلی زیاد داره و محسن خان میتونه تمام خانمها و بچه ها رو سوار کنه ببره گردش... اما چون نوبتی شوهر زناش و بابای بچههاشه، معمولا هم خانمها و بچهها با هم قهرن، هیچوقت این اتفاق نمیفته!
چند روز قبل، دوست پسر مریم آب پاکی رو ریخت رو دستش و گفت: مادرش به هیچ عنوان راضی نمیشه بیاد خواستگاری. بهتره ازدواج رو فراموش کنه..
حال مریم خیلی خراب بود. حتی شبش به فرانک اس ام اس زده بود که میخواد خودش رو بکشه...
فردای اونروز و چند روز بعد هم خبری از مریم نبود. همه نگران بودیم. به موبایلش هم جواب نمیداد. اما اگه مرده بود، حتما یه اعلامیه ترحیم تو کوچه میدیدیم دیگه... هیچ خبری نبود که نبود.
منیر خانم اعتقاد داره که ؛ بیخبری خوش خبری!
همینطوری نگران مریم بودیم که فرانک گفت: بیا بریم در خونشون و از مادرش حالش رو بپرسیم. دوتایی راه افتادیم طرف ساختمون شماره 10.
زنگ خونه رعنا خانم رو که زدیم، رعنا خانم از پشت آیفون جوابمون رو داد. وقتی حال مریم رو پرسیدیم گفت: مریم با نامزدش رفتن بیرون!
فرانک با خوشحالی پرسید: یعنی سعید و مریم به هم رسیدن؟
رعنا خانم از اونطرف جواب داد: سعید کیه؟ اسم نامزد مریم، رضاست.. یه چند سالی با هم دوست بودن. گفتیم اخلاق همدیگه رو بهتر بشناسن. تو این یه هفته یه نامزدی کوچیک گرفتیم و ....
من و فرانک همینطور به هم نگاه میکردیم. فرانک گفت: آخه پس سعید چی شد؟ مگه مریم عاشق سعید نبود؟
گفتم: شاید سعید همون رضاست...
فرانک گفت: نه بابا من سعید رو میشناسم. واقعا اسمش سعید بود و مریم عاشقش بود.. یعنی مریم همزمان عاشق دو نفر بوده؟
گفتم: بی خیال بابا، حالا خودکشی نکرده که .. به ما چه با کی ازدواج کرده...
فرانک گفت: تو راست میگی. ولی خیلی بده که ما یه دوست خائن داشته باشیم. کاش خودکشی میکرد. اونوقت میگفتم به عشقش پایبند بوده.. همینطور داشتیم قضاوت میکردیم که رسیدیم به آرایشگاه.
فتانه خانم یه نگاهی کرد و گفت: حالش خوب شده؟
گفتم: خوب خوب... تازه نامزد هم کرده...
فرانک گفت: فقط حال ما زار بود از نگرانی و باور یک عشق.... عشق کجا بود...
فردا مریم با یه قوطی شیرینی اومد و با کلی ذوق و شوق گفت: خوب شد رضا رو داشتم. سعید دلم رو شکست. اما امیدم به رضا منو نگهداشت ......
همینطور که مریم حرف میزد، یاد زاپاس ماشینم افتادم. زاپاسم پنچره. اگه یه روز تو خیابون زبونم لال پنچر کردم. چه خاکی به سرم بریزم؟
مردم عشق زاپاس دارن و من تایر زاپاس نداااارمL
فتانه خانم هم زیر لب داشت میگفت: گرگ زاده گرگ شود ................