تا بود همین بود، زنی آراسته و زیبا زیر چادر مشکی اتو شده با کفشهای پاشنه بلندی که صدایشان در کوچه و خیابان با بوی عطر زنانه در هم آمیخته و همه را از حضور این گل نشکفته مطلع میکرد.
آن قدیمها تنها چیزی که میدیدیم زنی بلند بالا زیر چادر مشکی بود که تنها یک چشمش را در معرض نمایش میگذاشت، چشمی درشت که ریمل و خط چشم سنگین ترش کرده بود.
همسایهها می گفتند: شوهرش عاشقانه دوستش دارد و میترسد حتی یک لحظه تنهایش بگذارد. برای همین تا سالیان سال خانهی مادرشوهرش زندگی میکردند تا شوهر جانش خاطرجمع سر کار برود. بچهها که بزرگ شدند. آمدند و اینجا زندگی کردند.
گویا به بچهها هم سپرده بودند که چهارچشمی مواظب مادرتان باشید. نکند کسی او را ببیند! نکند با کسی حرف بزند! نکند از خانه بیرون برود و ... انگار بچهها زندانبان مادر بودند و خانهشان زندانی مخوف.
سالها گذشت و بچهها ازدواج کردند. آقای خانه بازنشست شده بود و گوشهی خانه بست نشسته بود. همه چیز همانطور ادامه داشت تا اینکه یکروز مرد خانه سکته کرد و زمینگیر شد.
خانم خانه مثل پرندهای که از قفس آزاد شده باشد. بیرون آمد و وارد جامعه شد. گاه به خرید میرفت. گاه با همسایهها رفت و آمد میکرد. دیگر آن زن ترسوی گوشهی خانه نبود و برای جبران تمام روزهای رفتهاش تلاش میکرد.
اما اینبار همسایهها بودند که نه تنها مشتاق دیدنش نبودند، از بودنش در کوچه و خیابان احساس ترس میکردند. زنها میترسیدند، شوهرها یا پسرهایشان اغفال شوند و مردها هم دیگر پاکدامنی این زن را مثالی برای حرفهایشان نمیکردند و ورق برگشته بود.
انگار ماری در شهر رها شده باشد همه میترسیدند که نکند زهر و گزندش دودمانشان را بر باد دهد. زنی که یکباره چادر بر زمین افکنده بود و شوهر بیمارش را در خانه تنها میگذاشت، دیگر در دل و ذهن کسی خوشنام نبود.
باز هم تنهایی و اینبار بدنامی بر زن هجوم آورده بود. باز هم تنها بود و اینبار در میان جمع، به هر دری میزد تا نام پاکش را بردارد و مثل همه زندگی کند. اما باز هم نمیشد که نمیشد. فرزندانش بدتر از همه زندانبانان شکست خوردهای بودند که مادر را متهم به بیقیدی میکردند و پدر در بستر بیماری بزرگترین کسی بود که با حال نزارش از اینکه ماهی قرمز از دستش سر خورده و توی دریا افتاده بود رنج میبرد.
زن بدبخت مانده بود و نگاههای سرد و سخت. ندانم کاری و اسارت. اینبار اما نه اسیر چادر و چهاردیوار خانه که اسیر طرز فکری بود که سالیان سال در خانهاش بوده و او خواسته عصیان کند. اما زنجیرها اینبار نه بر دست و پایش که بر گردنش بسته شده بودند و او اینبار گردنش به زنجیر اسارت کشیده شده بود.
میان مردم بود ، راه میرفت و حرف میزد . اما زنجیری که بر گردنش بسته بودند سفتتر و سفت میشد و خفهگی میامد تا جانش را بگیرد. قرار بود تا آخر عمر گوشهی خانه، ملکهی شوهرش باشد. قرار بود تا آخر عمر در کنج خانه بماند و جز یک چشمش، هیچ مردی او را نبیند. قرار بود کنج خانه بماند و هیچ اجتماعی را تجربه نکند. او قرارها را شکسته بود ...
حالا هم که آمده بود، اجتماع را بلد نبود. از جامعه و مردم چیزی نمیدانست. ساده بود و بیسواد. اما تلاش میکرد برای یادگیری. تلاش میکرد تا جبران کند. اما کسی درکش نمیکرد و بدنامی لیبلی شده بود بر روی پیشانیاش.
مدتها گذشت و باز کسی او را ندید. تا اینکه روزی جسد بیجانش را از کنج اتاقش بیرون کشیدند و بردند. انگار زنجیر غریبی کار خودش را کرده بود. بعد مردی بر روی ویلچر بیرون آمد که مفتخر بود به قتل .. شوهر علیلی که آخرین زورش را زده بود و زنجیر را کشیده بود.
معما همچان پیچیده باقی ماند و کسی قاتل را دستگیر نکرد. چون نه آلت قتلی بود و نه شاهدی.. فقط زنی کنج اتاقش دق کرده بود. مثل زنهای بیشمار دیگری...